متن پیام تبریک نوروزی اعداد دامپزشکی!
نویسنده: امضا محفوظ
من به تنگ آمدهام از همه چیز! من به دنبال فضایی میگردم، که در آنجا نفسی تازه کنم، که صدایم به شما هم برسد، چاره درد ما را باید این داد کند، از شما خفته چند! چه کسی میآید با من فریاد کند!!
پرده اول: کلینیسین دامپزشکی و خدمت در مناطق محروم
پس از تقلای فراوانش و عرق ریختن سختش برای سختزایی که از نیمههای شب مشغول به آن شده بود، صندلی عقب خودرویش تنها آغوشی بود که برای رسیدن به آن سر از پا نمیشناخت و چنانکه وزش باد گرم بخاری خودرو صورتش را به زور گرم میکرد، چشمهایش را بست...
به جمله مشهدی حسن فکر میکرد که ابتدای آمدنش به طعنه به او گفته بود «دکتر جان، اگر نمیآمدی میخواستم بروم سراغ حاج علی!!». حاج علی همان دامداری بود که به بهانه کمک کردن به خودش چند صباحی همراه وی شده بود و اکنون عنوان «دکتر» را در چند پارچه آبادی اطراف یدک میکشید.
دنبال چیزی بود که روی جعبه ست جراحی زیر سرش بگذارد تا کمی زمختی جعبه را برای خواب راحتتر کند. هیچ چیز بهتر از برگههای ابلاغیه تعرفههای سال 98 نبود که کف ماشین ولو بودند؛ هم ضخیم بودند و هم اعتقاد داشت حیف کاغذ و پرینتر که صرف چاپ آنها کرده بود. مصوبهاش که تف سربالایی بود که به صورتش نشسته بود ولی کاغذش میتوانست خوابی راحتتر برایش به ارمغان بیاورد. تقلای بینتیجهای را با بدنش داشت بلکه دمی بخوابد تا در راه بازگشت در اثر خوابآلودگی وسط دره و بیابان چپ نکند و هر چه تقلایش بیشتر شد، کمتر خواب به چشمانش آمد.
گوشی موبایلش را برداشت و به محتوی آن سرگرم شد تا خوابش ببرد. بزرگان دامپزشکی در کانالها و سایتهایشان برایش پیام نوروزی داده بودند؛ با خواندن پیامهای نوروزی عزمش برای نخوابیدن بیشتر جزم شد و بلند شد و با غرولندی که معلوم نبود مخاطبش کیست به راه افتاد ولی خودش هم نمیدانست به کجا...
پرده دوم: دامپزشک کشتارگاه و نظارت بر بهداشت عمومی
صدای بلند مالک شرکت بود که به عمد با صدای بلند وسط کشتارگاه فریاد میزد تا به گوش من در اتاق کارم که شباهتی به اتاق نداشت و جایی شبیه کانکس بلیط فروشهای قدیمی شرکت واحد وسط چهارراه بود برسد که میگفت: «غلط کرده همچین حرفی زده! بهش بگین از فردا نمیخواد بیاد؛ بره از همونی که براش قانون بهداشتی گذاشته پول بگیره! ما اینجا به جاسوس مسلک پول نمیدیم، گورش رو از اینجا گم کنه بره، من به کسی پول میدم که برای من کار کنه»...
صدا قطع شد و من در فکر مقایسه کار خودم با جاسوسی، خودم رو مشغول نوشتن گزارش کشتار اون روز کردم تا یادم بره. تلفن که داخل کیوسک دامپزشکی نداشتم، گوشی موبایلم زنگ خورد؛ مباشر کشتارگاه بود که داد میزد «فلانی، زود بیا دفتر حاجی کارت داره!»
گزارش آن روز رو در دست گرفتم و در ذهنم داشتم دلایل علمی دستوری رو که برای عدم استفاده از آن ضدعفونیکننده سرطانزا داده بودم، آماده میکردم که با مالک شرکت صحبت کنم. بعد از هماهنگی مباشرش به داخل اتاق اجازه ورود دادند؛ هنوز در بسته نشده بود و صدای دشنامهایی که به من میداد به گوش منشی و مباشر و بقیه کارمندا میرسید که میگفت: «مردک، تو از کی میخوای برای جاسوسیهات برای دامپزشکی پول بگیری؟ از من؟ تو چیکارهای اینجا که خرج رو دست من برای ضدعفونی کننده گرید خوراکی میگذاری؟ فکر میکنی من خودم نمیفهمم؟ من صدتا دکتر مثل تو رو با افسار تا اداره دامپزشکی میبرم و برمیگردونم؟!! از فردا نمیخواد بیایی. برو بیرون از اینجا»... منتظر توضیحات من نشد و گوشی رو برداشت و با مباشرش هماهنگی اخراج من از اتاقش و کشتارگاه رو انجام داد.
هنوز اول صبح بود، پس اداره دامپزشکی باز بود. مستقیم از کشتارگاه به سمت اداره کل رفتم. دم در نگهبانی کشتارگاه نگهم داشتن که آقا حمید (مباشر حاج آقا) کارت داره. ایستادم تا بیاد. وقتی رسید یک کیسه نایلون مشکی زباله دستش بود؛ منتظر سؤال من نشد، جوری که نگهبانها بشنوند گفت «اینا لباسا و آت و آشغالاته با خودت ببر، جای بعدی لازمت میشه »...
به اداره که رسیدم صاف رفتم حوزه ریاست که مدیر کل رو ببینم. مسئول دفترش گفت ایشون هستن. خودم رو معرفی کردم: «دکتر فلانی ناظر بهداشتی کشتارگاه ....»، رفت داخل اتاق و بعد از پنج دقیقه بیرون آمد و گفت «دکتر فرمودن شما میتونید برای پیگیری پرونده بازرسی یا حراست تشریف ببرید!!»
آن روز متوجه منظورش از پرونده نشدم ولی روزهای بعد که فهمیدم مالک کشتارگاه با مباشرش برام پرونده عدم حضور در محل کار درست کردند و مدیر کل پیگیر این پرونده هست، فهمیدم که فیلمهای استفاده از وایتکس برای ضدعفونی برای هیچکس مهم نیست. آخرین باری که رفتم اداره یکی از کارشناسهای جزء اداره که هنوز مهر استخدامش خشک نشده بود، بهم میگفت «دکتر، بعد از اینهمه سال تجربه یاد نگرفتی که چطوری باید کار کنی، به چیزهایی که ما بهت میگیم چرا گوش نمیکنی؟!!»...
سرعتم رو برای رسیدن به ماشین بیشتر کردم. قبل از باز کردن در ماشین دو تا صدای رسیدن پیغام آمده بود. قبل از روشن کردن ماشین نگاهشون کردم، یکیشون حکم تائیدیه اداره کار برای اخراج از محل کار به خاطر عدم حضور ساختگی کارفرما که به تائید دامپزشکی هم رسیده بود و دومی پیام تبریک نوروزی یکی از مسئولین عزیز برای سال 1399 و آرزوی ایشان برای موفقیت روزافزون برای من در سال پیش رو....
پرده سوم: مسئول فنی و بهداشتی دامداری
داخل نظام استان که رسیدم، دفتر نظام کیپ تا کیپ آدم نشسته بود، دامدار و مرغدار و دامپزشک خلاصه هر کسی که کارش به نحوی در ارتباط با اینجا بود توش دیده می شد. «آقای دکتر ...»، اسم من بود که صدا میزدن، رفتم جلو و خودم رو معرفی کردم. همزمان با معرفی من یه آقایی نشسته بود کنارش و به زمین و زمان ناسزا میگفت. از صحبتهاش اینجور معلوم بود که 500 راس گاو داره و اصرار میکرد میگفت «مگه من چقدر درآمد دارم که بخوام دو و نیم میلیون به یه دامپزشک پول بدم، به خدا این پولها خوردن نداره»...
آقای ... که من رو صدا کرده بود، من رو به همون دامدار معرفی میکنه و میگه «حاج ممد، تو گفتی دامپزشک نداری و کسی رو هم نمیشناسی، ایشون دکتر فلانی هستند و قبلا چهار سال دامداری کار کرده و میتونید برید با هم قرارداد مسئول فنی ببندید و بیایید برای ادامه کار اینجا»...
حاج ممد شبیه اسبی که به نعلبندش نگاه کنه، با حالتی که نفرت از لحن صداش میبارید گفت «چقدر میخوای بگیری؟»
غافلگیر شدم، گفتم «آقای ... شما که هنوز کار من رو ندیدید، اجازه بدید در این مورد با هم صحبت کنیم»
حرف من رو نیمهکاره گذاشت و گفت «ببین آقای دکتر، من خودم دامپزشک دارم که ماهی یک بار میاد کارهام رو انجام میده و میره، هر ماه هم بهجز هزینه دارو و اکسن پونزده میلیون بهش پول میدم، فقط هم من نیستم، اون منطقه همهاش دست دکتر فلانیه، الان هم که من رو مجبور کردن با تو قرارداد ببندم، بهخاطر اینه که دکتر خودش نمیتونه قانوناً اونجا کار کنه و من فقط امضاء تو رو لازم دارم، با بقیش هم کارت نباشه»
تا اسم دکتر غیرمجازش رو آورد به خاطرش آوردم، تو دامداری قبلی دیده بودمش، یادمه اولین باری که دیده بودمش با نگاه بالا به پایینی گفته بود «دکتر، اگه میخوای اینجا کار کنی باید کنار ما باشی» و من هم به احترام پیشکسوت بودنش جواب داده بودم که «اختیار دارید دکتر جان، شما پیشکسوت ما هستید، ما درس پس میدیم خدمتتون». هفته بعد اقای دکتر یه یادداشت برام تو دامداری گذاشته بود در مورد آنتیبیوتیکهایی که باید تو فارم مصرف میشد ولی من توی فارم مشکل عفونی نداشتم. گوشی رو برداشتم و به دکتر پیشکسوت توضیح دادم که «دکتر، اشتباهی شده، شاید آنتیبیوتیکها مال فارم دیگهای باشه». جواب دادن که «نه دکتر، برای همون دامداریه» ولی من وقتی فهمیده بودم برای اون دامداریه که به سفارش استاد پیشکسوت از اونجا اخراج شده بودم و الان پیش حاج ممد بودم برای قرارداد جدید برای ماهی دو و نیم میلیون ولی حاج ممد میگفت بیشتر از هشتصد نمیده...
قبول نکردم و بعد از چندتا دشنام حاج ممد که چرا وقتش رو تلف کرده بودم و دکتر با این قیمت زیاده از نظام اومدم بیرون، صدای نوتیفیکیشن موبایلم اومد، وقتی خواستم بشینم تو ماشین که برم خونه نگاهی به موبایلم انداختم، چیز مهمی نبود، پیام نوروزی یکی از مسئولین دامپزشکی بود که برام سال خوبی رو آرزو کرده بود...
پرده چهارم: کارمند اداره دامپزشکی
امسال تصمیم گرفته بود که یه مسافرت خوب برای عید ترتیب بده، آخه سالها بود که همسرش و بچههاش رو برای مسافرت طولانی جایی نبرده بود، البته نه اینکه نخواد، بیشترش بخاطر این بود که بعد از اجاره آپارتمان جدید و پول پیش خونه پولی براش نمونده بود با دو تا بچه، ولی اینبار زرنگی کرده بود و 9 ماه بود برنامه ریخته بود که یه مسافرت بره، از طرف دیگه بالاخره مسئولین سازمان فهمیده بودن که کار دفتر زیاده، یه نیروی قرارداد کار مشخص بهش داده بودن تا کمی از فشار کاری بخش از روش کم بشه، یواشکی بابت این موضوع هم خوشحال بود که بالاخره یکی هست که در نبودش کارهاش رو جابجا کنه...
یه روزی تو همین روزها مدیر کل صداش کرد که برای ماموریتی باید بره تهران و تو جلسه مهمی شرکت کنه. سریع شال و کلاه کرد و خودش رو رسوند به قطاری که میرفت به سمت تهران. توی جلسه شرکت کرد و هماهنگیها رو انجام داد و دستورات رو گرفت و سریع بعد از تموم شدن جلسه با همون قطار برگشت به خونه. راستش رو بخواهید، بخاطر جای نامناسب خوابگاه و نحوه پذیرایی نامناسب حتی دلش نمیخواست یک دقیقه اضافه تو تهران بمونه...
فردای اون روز رفت سرکار، دید که کارمند قراردادی پشت صندلیش نشسته. پیش خودش گفت که شاید مدرکی چیزی میخواست برداره ولی بعد از سلام و احوالپرسی هم اون کارمند قراردادی که از نزدیکان یکی از مقامات سازمان مرکزی بود از جای خودش تکون نخورد، رفت یه سری به بقیه زد و کمکم فهمید که در زمانی که مامور بوده تو تهران، آقای کار مشخص رو بجای ایشون به عنوان جانشین حکم زدن و هیچکس هم بهش چیزی نگفته. جالبتر اینکه برای اون حتی جایی رو هم در نظر نگرفتن، یه چیزی شبیه خلع مقام وزیر امور خارجه تو سفر آفریقایی...
چهارده روز بعدی رو توی اداره سرگردان بود و هیچکس هم چیزی بهش نمیگفت، حتی یه صندلی نمیدادن که بنشینه. بعد از کلی تهدید و تفسیر فرستادنش تو یه شهرستانی فعلاً از جلوی چشم دور بشه، حقوق و مزایاش رو قطع کردن. توی ذهنش تمام این سالهایی رو که برای ساختن و سرپا موندن این اداره تلاش کرده بود روی اعصابش رژه میرفتن و جلوی چشمش بادمجان دور قاب چینهایی رو میدید که حتی به خودشون زحمت حاضری زدن هم تو اداره نمیدن ولی هم حقوقشون رو میگیرن و هم اینکه کسی باهاشون کاری نداره و همیشه هم یه پست و مقامی برای اینکه دهن خودشون یا حامیانشون بسته بمونه بهشون میدن. البته یادش میاومد که اون اوایل که شروع به کار کرده بود، بهش گفته بودن که اگه تو تیم نباشی تو اداره هم جا نداری، ولی ایشون فکر میکرد که اداره جای دستهبازی و باندبازی و اینجور چیزا نیست و همه باید کارمند دولت باشند نه کارمند این دسته و اون کارتل...
بعدش هم که کرونا تو کشور اومد، همه مشغول کرونا شدن و دلیل این رفتار اداری هیچوقت معلوم نشد. همین اواخر که هر روز صبح با بیدار شدنش از خواب خانوادش و خودش استرس این رو میگرفتن که امروز به کرونا مبتلا میشه یا نمیشه و نگران این بودن که چرا تو محیط کار وسایل حفاظتی مثل دستکش و ماسک در اختیارشون گذاشته نمیشه. حالا بجز همکارانی که ممکن بود هر کدومشون مبتلا باشن مراجعه هر روزه دامدار و مرغدار و دامپزشک به اداره استرسشون رو دو چندان میکرد. وضعیت کشور خیلی وخیم بود، آخر سال با این وضعیت تحریمها و... خبری از هیچ مزایایی نبود و حتی اداره به زور میتونست حکم کارگزینی رو پرداخت کنه، فشار عصبی رفتار نابهنجار مقام مافوق هر روز مثل خوره تو ذهنش میچرخید و فکر مسافرت کنسل شده بخاطر کرونا دو چندانش میکرد.
روز 28 اسفند که داشت میرفت سوار ماشینش بشه تا بره خونه صدای SMS اومد، خوشحال شد که بالاخره تو این فشارها یه پرداختی صورت گرفت، گوشی رو که نگاه کرد پیام نبریک نوروزی یکی از مقامات بود و خبری از پرداخت نبود، پیام رو خوند و جمله به جملهاش رو پیش خودش هی تکرار میکرد...
...........
خیلی سرتون رو به درد آوردم تا به اینجا برسم که اگه خوب نگاه کنید، این افرادی که ازشون نام بردیم و قسمتی از سرگذشتشون رو با هم دوره کردیم، همیشه تو گزارشات به عنوان عدد و رقم ازشون نام برده میشه: شش هزار کارمند دامپزشکی، سی و شش هزار دامپزشک عضو نظام، استخدام 2500 نفر در این سازمان و اون نهاد، ولی یادمون باشه که وظیفه اصلی امور حرفه دامپزشکی بر عهده اینهایی است که سرنوشتشون و نحوه مناسباتشون با حرفه، جامعه و بهرهبرداران خدمات دامپزشکی به نازلترین سطوح افت پیدا کرده و تا زمانی که فکر اساسی برای این وضعیت نابهنجار اونها نشه، نباید انتظار پیشرفت در این حرفه را داشت و انتظار داشته باشیم تا مردم بهش حرمت قائل شوند و بهجای یک یا دو تا، اگر هزاران پیام تبریک نوروزی هم برایشان ارسال کنیم چون در عمل چیز دیگری میبینند، لاجرم بر اعتقادات و برداشتهای خود تاکید خواهند نمود و دل آنها با برگه شادباشی شبیه صدآفرینهای دوره دبستان شاد نخواهد شد. دامپزشکان امروز احترام، ارزشمند بودن و حق و حقوق حرفهای خود را نیازمندند و با گفتار درمانی نمیتوان آنها را وادار به ارائه خدمات بهتر نمود. زمانی که از دامدار و مرغدار تا صاحب کشتارگاه و تا رئیس این اداره کل و آن دفتر احترامی برای همکاران خود قائل نمیشوند، همینکه وضعیت اینگونه است باز جای شکرش باقی است و از مسئولین محترم تقاضامندم که متن پیام شادباش نوروزی اعداد حرفه دامپزشکی را پذیرا باشند.
بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردیم
یا رب مباد کس را، مخدوم بیعنایت
رندان تشنه لب را، آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان، رفتند از این ولایت
ميان اينهمه پيام نوروزي كه اين مقام ميده بيرون يا اون يكي مقام و جالبيش اينه كه حتي مسئول شبكه هاي دامپزشكي هم ياد گرفتن پيام نوروزي ميدن
اين مقامات هميشه از ما با عدد و رقم اسم ميبرن انگار كه ما ادم اهني باشيم كسي نه اسممون رو ميدونه نه رسممون رو قربونشون برم از نگهبان دم در اداره هم ما رو تهديد ميكنن تا مدير كلش
همه اينايي كه نوشته عين واقعيته مخصوصا اون تعرفه هاي مزخرف كه بعد سه سال پيگيريهاي هفتگي رئيس سازمان بالاخره تا يه هفته ايشون بيكيري نكردن ابلاغ شد
اما این بیماری فرهنگی ، اجتماعی و اداری که در این مقاله تا حدی علائم و عوارضش تشریح شده ، بدون درک ریشه هایش ، قابل درمان نیست و اگر بطور اساسی درمان نشود تا فروپاشی کامل یک جامعه و یک کشور و سیستم سیاسی و اداری آن پیش خواهد رفت . نمونه شروع این فروپاشی یا عوارض ناکارآمدی بنیانی را در فاجعه شیوع ویروس جدید به خوبی می توان دید .
این به این معنی است که حتی کاسبان و منتفعین این سیستم بیمار هم از زیان و بلا در امان نخواهند بود و عوارض روشهای غیر اصولی و نادرست آنها در رسیدن به منافع آسان و نامشروع ، پای آنها را هم خواهد گرفت چون همه ما در یک کشتی هستیم و همه با هم غرق خواهیم شد.
اکنون ما در یک دهکده جهانی زندگی میکنیم و یک سیستم بیمار فقط یک کشور یا یک جامعه را تخریب نمیکند و روزی نه چندان دور ، کل بشریت طعم تلخ بی توجهی به کشورهای بیمار از لحاظ فرهنگی و اجتماعی را با تمام وجود خواهد چشید .