کد خبر: ۱۵۱۲۶
تعداد نظرات: ۲ نظر
یک سگ خیلی قیمتی رو آورده بودن که یک غده بزرگ توی پوست پهلوی سمت راستش دراومده بود ...
dog
یک سگ خیلی قیمتی رو آورده بودن که یک غده بزرگ توی پوست پهلوی سمت راستش دراومده بود. سگه نگهبان بود و از رفتارش معلوم بود که خیلی هم دیر با کسی اخت میشه. اگه صاحبش ولش میکرد و یا باهاش نبود، بدش نمی اومد که یک کم منو خط خطی کنه و یه چند تا بادمجون برام بکاره. اوضاع غده اش خیلی خراب بود و معلوم بود بهش خیلی هم رسیدگی نشده.

صاحبش که احتمالاً بعد از مدتها حالا دیگه دلش به حال سگه به رحم اومده و وجدان دردش گل کرده بود، آورده بودش که با دارو توموره (غده سرطانی ) یک جوری بیفته! ولی جراحی لازم بود.

وقتی به صاحب سگه گفتم که باید سگش جراحی بشه، اون گفت که گناه داره حیوون .

منم که منتظر این حرف بودم هرچی دق دلی داشتم سر صاحب سگ خالی کردم. بهش گفتم این سگ گناهی نداره، تو یک عالم گناه داری که حیوون بدبختو به این روز در آوردی، تا وقتی که لازمش داشتی خوب ازش کار کشیدی و همین که مریض شده ولش کردی به امون خدا، حالا هم معلومه بعد دو سه ماه زن وبچت زورت کردن که آوردیش خوبش کنی و ...

اینقدر غر غر کردم که یارو به عذرخواهی افتاد.

این حرفا رو عمداً بلند بلند جلوی سگه می زدم و هر از چند گاهی به سگه نگاهی می کردم تا ببینم عکس العملش چیه.

آخرای صحبتم که شده بود از نگاه سگه فهمیدم که خیلی خوشحال شده بود و داشت می گفت "دمت گرم، جانا سخن از زبان ما می گویی".

حالا دیگه سگه یک کمی با ما یخلا ( کنایه از دوستی) شده بود.

خلاصه رفتم تو کار بیهوشی سگه و اول یک کم رامپون و بعدشم کتامین و ...

تا وقته که سگه داشت بیهوش می شد رفتم و سایل عمل رو آوردم. خون بند و تیغ و اسکلپل و قیچی در انواع مختلف و باند و نخ بخیه و پنسای مختلف و ...

بعد که سگه خوب بیهوش شد، غده رو برداشتم. کار نسبتاً سختی بود چون هم غده بزرگ بود و هم خیلی هم خونریزی داشت. به هر ضرب و زوری بود کار رو تمام کردم و برای اینکه بعدا سگه خیلی درد نکشه یک کم دیازپام هم قاطی کار کردم.

چون عمل خیلی تمیزی انجام داده بودم، در زمان ریکاوری (برگشت از بیهوشی) خودم رو سر سگه وایسادم که اولین نفری باشم که چشمش به من می افته.

بالاخره شازده چشم وا کرد و همون طوری که نقشه کشیده بودم چشمش هم اول به من خورد.

تا سگه بخواد خوب سر حال بشه رفتم تو دفترم سراغ بقیه کارام.

بعد یک ساعتی دوباره رفتم تا سری به سگه بزنم و دستورات مراقبتهای بعد عمل رو به صاحبش بگم. تا در رو باز کردم یک دفعه سگه دوید طرفم. صاحبش هم شروع کرد به سر و صدا که بیا بیا، نرو نرو، دکتر دکتر، مواظب باش، مواظب باش و ...

منم خیلی ترسیدم ولی محکم واستادم تا ببینم این سگ بی معرفت چیکار داره؟ وای به حالش اگه دست از پا خطا می کرد.

عجب! سگه که قبل از عمل می خواست منو تکه تکه کنه حالا صاحبشو ول کرده بود و داشت چکمه های منو لیس می زد و هی جلوی من می نشست و هی بلند می شد، از بین پاهای من رد می شد و باز میومد جلوم و باز می نشست و باز ...

برام مسلم شد که می خواد هر جور شده تشکر کنه و منم که بالاخره آدمیزاد بودم بادی به غبغب انداختم و با چشمام بهش گفتم که خواهش می کنم، ما اینیم دیگه قربان!

از سگه و صاحبش خدافظی کردم و اومدم تا برم خونه. تا خونه پیاده 10 دقیقه راه بود و قصد داشتم پیاده برم. راه افتادم برم. همین که از درب محل کار میخواست برم بیرون یک دفعه دیدم یک چیزی از پشت محکم خورد به پام و از بین دو تا پام رد شد.

بعله!!!!!!!! سگه بود مگه ول می کرد منو.

خلاصه هر چی چخه چخه کردم که با صاحبش برگرده مگه منو ول می کرد. منم می خواستم برم خونه و قول داده بودم که ناهار خونه باشم. خلاصه از صاحب سگ و من اصرار و از سگه هم انکار. امکان نداشت دیگه؛ عاشق و دلباخته من شده بود.

تا در خونه ، سگه دنبالم اومد و صاحبشم دنبال سگه که اونو برگردونه. دیگه داشتم ذله می شدم.

با خودم میگفتم ای بابا چه غلطی کردم که قبل عمل جلوی سگه با اون همه هارت و پورت با صاحب سگه دعوا کردم، حالا اگه این سگه بخواد بیاد تو چیکار کنم، من که امکانات پذیرایی از یک سگو ندارم ، بعلاوه خانمم که کلا با سگا مخالف شدید!!!

چشمتون روز بد نبینه، خلاصه ما هم یه جورایی گرفتار وفاداری سگا شده بودیم.

نشستم روی سکویی که نزدیک در خونم بود و شروع کردم به نوازش سگه ولی با چشمام داشتم بهش نصیحت می کردم.

چه نصیحتی؟ می گفتم : عزیز دلم تو نباید گول ظاهر آدما رو بخوری، نباید خیلی به حرفاشون دل ببندی ...، من فقط چند ساعت باهات بودم، این بنده خدا صاحبت که عمریه با تو بوده ...، حالا شایدم یک چند باری باهات بد رفتاری کرده، اصلاً از کجا معلوم که من از اون بدتر نباشم، سگ که نباید به این زودی صاحب اصلیشو ول کنه ...

صاحب سگه هم که معلوم بود از امروزش درسای زیادی گرفته بود و توی حرفاش بالکل پشیمونی و ندامت از رفتار گذشته موج می زد، به نوعی با دست و زبان و دل داشت از سگه عذرخواهی می کرد.

کم کم داشت حرفام اثر می کرد که ناگهان سر و کله بچم دم در پیدا شد و تا درو وا کرد یک جیغ بلند کشید.

شاید هیچ وقت از جیغ زدن بچم اینقده خوشحال نشده بودم، چون با جیغ زدن اون سگه رفت تو حال قبل از عمل و باز شد همون سگ عصبانیه که هیچکی رو غیر صاحبش نمی شناخت! بعدش هم سگه که حالا فهمیده بود که اگه بیاد تو خونه ما با کیا طرفه، دنبال سر صاحبش رفت و منم با خوشحالی از سگه و صاحبش خداحافظی کردم.

بعد از اون ماجرا همیشه با خودم فکر می کنم که اگه آدما هم قدر شناس باشن مگه چی میشه؟

اگه ما قبل از اینکه به کسی ایراد بگیریم ببینیم آیا خودمون از عهده اون کار بر میایم یا نه مگه چی میشه؟

اگه ما فقط به فکر استفاده ابزاری (استفاده از بقیه چیزها در جهت منافع خودمان تا زمانی که آن چیزها قابل استفاده هستند) از بقیه چیزا نباشیم و به وقتش به بقیه کمک کنیم مگه چی میشه؟

اگه حرفایی نزنیم که خودمون نمیتونیم بهش عمل کنیم مگه ............؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

برگرفته از وبلاگ "دامپزشک و دامپزشکی" دکتر ناصر مرگان ازغدی

 

 

انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۱
ناشناس
|
-
|
۰۹:۱۳ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۲
0
0



سلام
ممنون از این خاطره ی جالب!
اما یه سوالی برام پیش اومده باتوجه به اینکه آقای دکتر ریز تمام ماجرا رو نگارش نمودند (حتی نوع دارو ها)...
اما یه قدری عجیبه که پرهیز آب و غذا رو قبل از اعمال بی هوشی و جراحی برای حیوان در نظر نگرفتند و به خطر آسپیریشن توجهی ننمودند
شایدم اون زمان مرسوم نبوده!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دامپزشکی با ادعاهای تمام ناشدنی...
همکار


حسین
|
-
|
۱۲:۱۲ - ۱۳۹۲/۱۱/۰۹
0
0
سلام
مرسی از خاطره خوبی که تعریف کردید.

همکار عزیز رشته ما طوری هست که باید در لحظه تصمیم بگیریم ، اگر عمل انجام نمی شد شاید صاحبش ادامه درمان نمی داد به خصوص سگ های نگهبان که جابه جا کردنش فقط کار حضرت کتامین و دعا برای جلوگیری از مشکل ایجاد کردن پس قبول احتمال این مشکل بهتر از انجام ندادنش بود.
نظر شما
ادامه