روزها برای غذا دادن به گربه ها که توی کوچه پس کوچه های اطراف خونمون راه می افتم و دنبال پیشی های هم محلی مون میگردم – با عکس العمل های مختلفی از طرف مردم روبرو میشم . چشم هایی که از فرط تعجب بیرون زده – لبخندی کم رنگ و سرتکان دادنی به حالت تاسف – گاها" متلکی زیر لب و اگر طرف اهل بحث و جدل باشه – اعتراضی به همراه غرولندی نه چندان دوستانه و حتی زمانی به همدلی و مهربانی ختم میشه !! توی این فاصله با زحمت کشانی مثل : پستچی – پلاستیک جمع کن – مامورین سازمان آب و.... روبرو میشم – اما در این میان زنی با چهره غمگین و آفتاب سوخته – مانتوئی مندرس اما تمیز و کفش هایی که بخوبی میشه فهمید یار با وفای سالیان دور و دراز صاحبش هستند – بیشتر از هر کسی جلب توجه ام را کرده بود – بخصوص که دو سه باری در کوچه پس کوچه های محله مان به هنگام پخش اطلاعیه درون خانه های ویلایی دیده بودمش – خانه هایی که به زعم او صاحبانش در نهایت آرامش زیر خنکای کولر و پای ماهواره در حال گوش دادن به نوای " چه خوشگل شدی امشب " هستند !!!
نمیدانم چرا نگاه های اورا به خودم نفرت انگیز و پر از بغض و کینه می دیدم – هر گاه که نگاهمان با هم تلاقی می کرد – شراره های خشم را در وجودش احساس می کردم !!
زمان سپری شد .... و من دیگر بانوی آفتاب سوخته غمگین را ندیدم . ! ماه گذشته دوستی طلب کمک کرد و خواست تا در پیدا کردن پرنده فرزند معلولش یاری اش دهم و از آنجا که کاسکو تنها یار و همدم کودک معلول بود و غیبت اش باعث بهانه گیری و در نهایت شدت گرفتن بیماری .. دوست مهربانم جهت تسریع در یافتن پرنده چاره ای جز تاکید بر مژدگانی قابل توجه – نداشت .. چرا که نجات و بهبودی کودکش را با سرنوشت پرنده گره خورده می دید !! آگهی چاپ شد و من داوطلب شدم تا آنرا در منطقه مسکونی مان پخش کنم و از دوستان دیگر نیز تقاضای کمک کردم و همین جا بود که چهارمین و آخرین ملاقاتم با بانوی غمگین صورت گرفت !!
وقتی نگاهش به من و ظرفهای حاوی کله مرغ و جگر و ... افتاد – دوباره خشم – صورت آفتاب سوخته اش را دگرگون کرد – و وقتی دید مشغول گذاشتن اطلاعیه زیر برف پاککن ماشن های کنار پیاده رو هستم به یکباره چهره مهربانی به خودش گرفت و به طرفم آمد :
اینا چیه دستته ؟
کله مرغ – جگر – بال و گردن
نه – اونا رو نمیگم – این یکی رو میگم که زرد رنگه
آهان - اطلاعیه ها را می گی ؟
اطلاعیه است ؟ چی نوشتی توش ؟
مال من نیست – دوستی کاسکوش گم شده – اطلاعیه چاپ کرده و مزدگانی تعیین کرده برای پیدا کردنش – میخوای ببینی ؟
آره ..
و دوباره به ناگهان با دیدن اطلاعیه – عکس کاسکو و مبلغ تعیینی جهت مژدگانی و.. تمام وجودش به فریاد که نه – به نعره تبدیل شد و من همچنان در بهت عکس العملش .. از کیفی که به همراه داشت دسته ای کاغذ بیرون آورد و به طرفم پرت کرد – با خطی بسیار کودکانه مطالبی را نوشته بود – بقدری اعصابم تحریک شده بود – اصلا" نمی توانستم از محتوای کاغذ سردربیاورم – زار میزد و اشگ میریخت و در حال رفتن – نفرین میکرد ...
مات و گیج و منگ به آدم هایی نگاه میکردم که هر کدام از سر کنجکاوی از پنجره آپارتمانشان سرک میکشیدند – کاغذهایی را که به طرفم پرت کرده بود را از روی زمین یکی یکی جمع کردم – همچنان در بهت به سر می بردم – از لابلای نوشته ها تنها این مطلب را تونستم بخونم و دیگر هیچ نفهمیدم :
" شما هم میتوانید صاحب فرزند شوید "
بچه شما در رحم ما – با تضمین و رفتن به محضر – بعد از نه ماه فرزند خود را تحویل بگیرید – یعنی مادر اجاره ای ما باشیم – پدر و مادر شما . "
نیک می دانم که فریاد بانوی غمگین بر سر من و یا گربه ها نبود – خشم و اعتراضی بود بر روزگار وبر فقر- فریاد او برای خواسته های سرکوب شده اش بود – فریاد او اعتراضی بود بر آنچه که هست – فریاد او برای مهمان عزیزی بود که بعد از نه ماه انتظار – باید می فروختش .
وقتی برای مقدس ترین وجه زندگی یک زن – وقتی برای آفرینندگی و پرورش دهندگی یک زن – نیاز به پخش اطلاعیه باشد – دیگر حرفی برای گفتن نیست جز اینکه اگر این جمله از زنده یاد " شاملو " را وام نگیرم – چیزی برای پایان دادن به مطلبم ندارم :
" روزگار غریبیست نازنین ...!! "
از انجا که من خودم معمولا از ذوستان برای خواندن مطالب دعوت میکنم بنابراین از دعوت های شما استقبال میکنم.
واقعا در دنیای امروز چیزهای شگفت انگیز و تعجب آوری وجود دارد که فکر میکنم این هم یکی از انها باشد.
[گل]
از شما میخواهم به بخش سرمقاله ماه وبلاگ موفقیت حق همه ی اایراانیان بروید و سرمقاله دی را مطالعه و نظرتان را یادگاری بفرمائید.
http://hossein-ghorbani.blogfa.com
روزگارتان شیرین
[لبخند]
۰۹۳۰۹۹۰۲۹۰۴ لطفا دلال ها تماس نگیرن قیمت معقول باشه