حکیم مهر: در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران تحصیل میکرد. وقتی مادرش بر اثر بیماری کبد درگذشت، تصمیم گرفت پزشک شود .
به گزارش حکیم مهر به نقل از ایبنا، پاسداشت یاد و نام بزرگان و مفاخر کشور راهی است برای الگوسازی؛ راهی که کمک میکند جوانان با زیست علمی و شخصی این عزیزان آشنا شوند و با الگوگیری، راه پُرتلاش و پُرافتخار آنها را ادامه دهند. بنیاد ملی نخبگان از چند سال قبل اقدام به برگزاری مراسم تکریم از نخبگان و مفاخر معاصر ایران زمین در سراسر کشور کرده است که گزارش آن در بولتنی به نام «طواف شمع» و نشریهای به نام«هنرنامه» منتشر شده است. بازخوردهای این اتفاق مبارک باعث شد تا خبرگزاری کتاب ایران با همکاری بنیاد ملی نخبگان تصمیم به درج برشی از زندگی شخصی و حرفهای این بزرگان زیرِ نام «قاب روایت» کند. این مجموعه به قلم «محسن شاهرضایی» نوشته شده و تقدیم به خوانندگان خبرگزاری کتاب ایران میشود.
متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران تحصیل میکرد. وقتی مادرش بر اثر بیماری کبد درگذشت، تصمیم گرفت پزشک شود. دوباره آزمون داد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد.
پس از اخذ مدرک پزشکی عمومی، در آزمون دستیاری شرکت کرد و در رشتة جراحی عمومی مشغول به تحصیل شد. آن زمان، کشور درگیر جنگ بود. او که حالا متخصص جراحی عمومی شده بود، همراه یک تیم پزشکی عازم جبهههای جنگ شد. آنجا بود که به پیشنهاد برخی از اساتید برجسته دانشگاه به تحصیل در رشته عروق و پیوند اعضا پرداخت.
زنگ آخر فرا رسید و وقتی دانش آموزان از کلاس خارج شدند، معلم آن دانش آموز را فرا خواند و به او برگه ای داد که بیتی شعر روی آن نوشته شده بود و از او خواست همان طور که نام خود را حفظ کرده، آن بیت شعر را حفظ کند و با هیچ کس در مورد این موضوع صحبت نکند.
در روز دوم معلم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن بیت شعر را پاک کرد و از بچه ها خواست هر کس در آن زمان کوتاه توانسته شعر را حفظ کند، دستش را بالا ببرد. هیچ کدام از دانش آموزان نتوانسته بود حفظ کند.
تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز دیروزی بود که مورد تمسخر بچه ها بود.
بچه ها از این که او توانسته در این فرصت کوتاه شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند. معلم خواست برای او کف بزنند و تشویقش کنند. در طول این یک ماه، معلم جدید هر روز همین کار را تکرار می کرد و از بچه ها می خواست تشویقش کنند و او را مورد لطف و محبت قرار می داد.
کم کم نگاه همکلاسی ها نسبت به آن دانش آموز تغییر کرد. دیگر کسی او را مسخره نمی کرد. آن دانش آموز خود نیز دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره معلم سابقش “خِنگ ” می نامید، نیست. پس دانش آموز تمام تلاش خود را می کرد که همواره آن احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن و ارزشمند بودن در نظر دیگران را حفظ کند.
آن سال با معدلی خوب قبول شد. به کلاس های بالاتر رفت. در کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد.
مدرک دکترای فوق تخصص پزشکی خود را گرفت و هم اکنون پدر پیوند کبد جهان است؛ او کسی نیست جز دکتر ملک حسینی
این قصه را دکتر (علی ملک حسینی) در کتاب زندگانی خود و برای قدردانی از آن معلم که با یک حرکت هوشمندانه مسیر زندگی او را عوض نمود، نوشته و آن معلم کسی نبود جز محمد بهمن بیگی مردی بزرگ نویسنده ای چیره دست با ذهنی خلاق و مدیری لایق که نشان داد اگر اراده باشد میتوان مردمی را از فرش به عرش رساند که نمونه آن دکتر ملک حسینی است. روحش جاودان و یادش گرامی.
✅ برخی انسان ها این گونه اند؛ کلیدخیر هستند؛دستت را می گیرند و در بهتر شدنت کمک کرده و باعث انسان بودنت می شوند. به امید روزی که همه ما اینگونه باشیم.