دکتر رضا فرجی دانا وزیر علوم، تحقیقات و فناوری طی حکمی دکتر گودرز صادقی هشجین را به سمت سرپرست دانشگاه محقق اردبیلی منصوب کرد. به گزارش سرویس دانشگاهی ایسنا، در حکم انتصاب دکتر صادقی آمده است: امید است با توکل به خداوند سبحان، ماموریت و وظایف سرپرستی دانشگاه محقق اردبیلی را برپایه قوانین، سیاستها وبرنامههای مصوب به انجام رسانید، بایسته است با پیروی از آموزههای اسلامی، مبانی علمی، راهبردهای دولت تدبیر و امید و جلب همکاری دانشگاهیان و صاحب نظران، نقشی شایسته در تحقق اهداف نظام علم و فناوری ایفا نمایید.
وزیرعلوم ، همچنین در نامه جداگانهای از خدمات دکتر مسعود گنجی رئیس سابق دانشگاه محقق اردبیلی در زمان تصدی این مسئولیت قدردانی کرد.
بر اساس این گزارش، دکتر گودرز صادقی فارغ التحصیل دکترای عمومی دامپزشکی از دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه و دکترای تخصصی فارماکولوژی دانشکده داروسازی دانشگاه اوترخت در کشور هلند بوده و دانشیار رشته فارماکولوژی دامپزشکی می باشد.
از سوابق اجرایی وی می توان به ریاست دانشگاه ارومیه، ریاست گرایش فارماکولوژی دامپزشکی در شورای عالی برنامه ریزی و دبیر هیئت امنای دانشگاههای شمال غرب کشور اشاره کرد.
وی در وبلاگ خود، بیوگرافی خود را بدین شرح نگاشته است:
ابتدای راه
در دهم تیرماه 1342 در هشجین به دنیا آمدم. پدرم، آقای علیجان صادقی، مردی نوآور بود که در آن زمان به حرفه عکاسی اشتغال داشت. بسیاری از کالاهایی را که برای مردم منطقه ناشناخته و نو بودند برای اولین بار به هشجین آورد و سرمشقی برای من در نوجویی و علاقه به علم و فنآوری بود. مادرم، خانم نجیبه رستگار، زنی کدبانو، مهربان و بی آلایش بود که در خدمت به خانواده و فرزند خستگی ناپذیر بود. امروز هر دو در قید حیاتند و بودنشان برایم مایه دلگرمی است. سفارش عمده هر دو، یعنی درستکاری و تحصیل علم، را همواره چراغ راه قرار داده ام و هر چه را که دارم مدیون آنان میدانم و آنچه را که ندارم به حساب تنبلی و کاهلی خود میگذارم.
فرزند اول خانواده ای هستم که جز من دو دختر و دو پسر را به طبیعت هدیه کرده اند. مثل اکثر فرزندان اول، بیشتر از حق و حقوق خودم متوجه تکالیف و وظایفی بوده ام که همیشه بر دوشم سنگینی میکردند. خود را به همه کس مدیون میدانم و هنوز هم وقتی مادران هشجینی را که در طول نبرد با لشگریان صدامی فرزندان خود را از دست داده اند میبینم عرق شرم بر جبینم جاری میشود. فکر میکنم بیشتر از حقم از زندگی سهم برده ام و تمامی صدمات و مشکلاتی را که در این مدت تحمل کرده ام تنها تاوان کوچکی برای برخورداریهای زیادیم از زندگی و لذات دنیایی به شمار میآورم.
کودکیم مشابه تمام کودکان هم وطنم قرین سبزه و خاک بود. هنوز آن پیوندها مرا در خود تنیده اند و هر زمان که چشمم به زادگاهم میافتد قطره اشکی بر گوشه چشمم ظاهر میشود. خاطرات شیرین کمی از هشجین دارم، در عوض تا دلتان بخواهد تلخی و تلخکامی روزگار است که از ذهنم پاک نمیشود ولی ترجیح میدهم اوقاتتان را با خاطرات تلخ خودم تیره و تار نسازم. شاید زیباترین لحظات زندگیم در هشجین مربوط به مواقعی باشد که در آخر سال تحصیلی کارنامه ام را بدستم میدادند و مطلع میشدم که شاگرد اول کلاس بوده ام. تا آنجا که بیاد دارم از هشت سال تحصیل دوران ابتدائی و راهنمائی ام تنها یک سال شاگرد سوم شدم که برایم ناگوار بود. پدر و مادرم بسیار خوشحال میشدند و شادی آنها اسباب شادی مرا فراهم میساخت. به یاد ندارم که هدیه ای از این بابت دریافت کرده باشم. نه کسی روز تولدم را جشن میگرفت و نه از آشنایی بخاطر موفقیتهایم هدیه ای دریافت میکردم. شاید این از اسباب روحیه ای بود که هنوز هم دارم: کار بخاطر وظیفه و نداشتن چشمداشتی از کسی.
تنهایی در مهاجرت
سال اول دبیرستان را در شهر خلخال (دبیرستان پهلوی سابق) در رشته ریاضی-تجربی با موفقیت گذراندم. سن کمی داشتم و زندگی در غربت برایم بسیار دشوار بود. خانواده ام از نیازهای اولیه من دریغ نداشتند ولی اتفاق میافتاد که بدلیل مسدود شدن راهها چندین روز نتوانم غذای گرم بخورم. مدتی با دو محصل دیگر هشجینی (آقایان دکتر یاور دهقانی و ازبر کرمی) هم منزل بودم و مدتی نیز به تنهایی زندگی کردم در حالی که تنها 14 یا 15 سال داشتم. یادم میآید یک بار که برایمان پول نرسیده بود و بجز نان و پنیر چیزی برای خوردن نداشتیم، سه نفره پولهایمان را جمع کرده و نصف ساندویچی خریدیم و محتویاتش را داخل لواش گذاشتیم و خوردیم که البته چیزی از ساندویچ نداشت مگر بویی از روغن مایع سوخته را.
سال 57 که شد من بهانه آوردم که سطح آموزش در خلخال پایین است و از پدرم موافقت گرفتم تا مرا به اردبیل بفرستد. سه سال بقیه دبیرستان را در دبیرستانهای شاه عباس، مجتمع آموزشی طالقانی و دبیرستان مدرس به تحصیل پرداختم که در آن مدت با آقایان جاوید غفاری، سید مسعود مرتضوی و دکتر سید محمد تقی علوی هم اتاق شدم. از همان ابتدای مهر 57 با تکیه بر آگاهیهای سیاسی که در خلخال به دست آورده بودم به نهضت مردمی پیوستم و از افراد فعال در تظاهرات خیابانی و اعتصاب دانش آموزان بودم. با تعطیلی مدارس اردبیل به هشجین برگشتم و در راه اندازی تظاهرات در هشجین با دیگر دانش آموزان و معلمان همکاری میکردم. بعد از پیروزی انقلاب دوباره به اردبیل برگشتم و در فعالیتهای سیاسی نقش داشتم و مرتب چپ و راست میزدم و در هیچ قالبی جا نمیگرفتم. در اردبیل افتخار آشنایی نزدیک با دو نفر از شهدای جنگ را داشتم: شهید حسین حیدری و شهید خدمتعلی رجبی.
یک سال در تهران
سال 60 که شد ماندم که چکار کنم. پدرم اصرار داشت به دنبال کاری بگردم چون دانشگاهها متعاقب انقلاب فرهنگی بسته بودند و من فرصتی برای شرکت در کنکور نداشتم. کوله بارم را برداشتم و با مبلغ مختصری که از پدر گرفتم به تهران آمدم و مدتی را در خانه اقوام مخصوصاً عمویم که منت بزرگی بر گردن من دارد اطراق کردم. روزها با آگهی روزنامه ها در دست با اتوبوس در شهر پرسه میزدم و از شرکتی به شرکتی و از هتلی به هتلی دیگر سر میزدم تا مگر کاری پیدا کنم. یک روز در اتوبوس دوطبقه شرکت واحد با جوان قدبلندی آشنا شدم، یعنی با مهندس اصغر کهندل. با اینکه متولد تهران بود عطر گلهای وحشی لرستان را با خود داشت و زندگیم با شناختن او از این رو به آن رو شد. دو نفری به آموزشگاه پرستاری طرفه رفتیم و در امتحان ورودی دوره بهیاری (یکساله) شرکت و هر دو قبول شدیم. به مدت دوازده ماه دوره دیدیم و در این مدت ماهانه هزار تومان شهریه دریافت میکردیم. از این مبلغ با ششصد تومان اتاقی را در میدان محمدیه (اعدام سابق) که بیشتر به یک مغازه شباهت داشت اجاره کردم و زندگیم را با 400 تومان اداره میکردم.
در جبهه ها
در طول آن یک سال و همراه با دوستم سه بار بصورت کوتاه مدت داوطلبانه به جبهه ها اعزام شده، بعنوان امدادگر در طول عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس و رمضان (همراه با نیروهای خط شکن یا در پشت جبهه) خدمت کردیم. ضمناً در اولین فرصت در نخستین کنکور سراسری بعد از انقلاب فرهنگی که منحصراً در رشته های علوم پزشکی برگزار شد شرکت و در اولین انتخاب خودم که دامپزشکی دانشگاه ارومیه بود پذیرفته شدم. البته در زمان اعلام نتایج دیگر تحصیلم در دوره بهیاری پایان یافته بود و من به مدت 6 ماه دیگر در طول عملیات های والفجر مقدماتی و والفجر 1 که بسیاری از دوستانم را در آنجا از دست دادم در جبهه حضور داشتم.
قبل از دامپزشکی، من در مرحله کتبی رشته علوم اسلامی که بصورت کارشناسی ارشد پیوسته ارائه میشد در دانشگاه امام صادق پذیرفته شده بودم. روزی در جبهه تلگرافی از پدرم دریافت کردم که به شیوه قدیمیها و برای اینکه در هزینه آن صرف جویی کند خیلی کوتاه برایم نوشته بود: امام صادق قبول عجله! چند روز طول کشید تا از این پیام کشف رمز کنم و واقعاً فراموش کرده بودم که در چنان امتحانی شرکت کرده بودم. تا موضوع را بفهمم و خودم را به تهران برسانم فرصت مصاحبه گذشته بود و من که فکر میکردم اگر با لباسهای خاکی جبهه به دانشگاه امام صادق مراجعه کنم حتماً با احساساتی پرشور مرا خواهند پذیرفت با جوابهای مأیوس کننده نگهبانانی که به داخل دانشگاه برای کسب تکلیف زنگ میزدند و جواب مأیوس کننده دریافت میکردند روبرو شدم و بعد از دو روز از خیر آنجا گذشتم و ترجیح دادم خودم را کوچک نکنم و به آغوش گرم خمپاره ها برگردم.
در جبهه به من خوش میگذشت. در والفجر مقدماتی بهیار بودنم را کتمان کرده بودم تا از رفقای هشجینی ام جدا نشوم. میترسیدم مرا متهم به بیغیرتی کنند که چرا مثلاً با انتخاب بهداری لشگر عاشورا بخواهم جای امنتری را برای خدمت برگزینم. شدم بیسیمچی گردان و روزهای زیادی را در مانور گذراندیم و در عملیات شرکت نکردیم (عملیات خوب پیش نرفت و در حقیقت امر بر توقف نیروهای ما دایر شد و ما برگشتیم).
بین دو عملیات من سرگردان بودم که چه کاری را انتخاب کنم. یادم میآید که یکی از پاسداران خویی (جناب آقای طاهر سهمانی) که مسئول درمانگاه لشگر بود و میدانست من بهیارم موضوع را به شهید حمید باکری که مشغول گپ زدن در محوطه ستاد لشگر بود گفت. ایشان با تحکم از من خواست که خدمت بهیاری را انتخاب کنم چرا که نیاز به آن بسیار زیاد بود و در آن زمان بهیار مرد حکم کیمیا را داشت. من بقیه مدت را در بهداری لشگر گذراندم و در شبانه روز (در صورتی که وضعیت عادی بود) 18 ساعت کار میکردم و از 12 شب تا 6 صبح میخوابیدم. یک شب از تخت معاینه پزشکی که بلندتر از تختخوابهای عادی است و شبها روی آن میخوابیدم به شدت به پایین افتادم. بنظرم آمد که صدایی را شنیدم لیکن صبح وقتی بیدار شدم خودم را روی تخته کف کانتینر پیدا کردم و به یاد آوردم که انگار از تخت افتاده بودم!
بهر حال، عملیات والفجر یک هم تمام شد. شهید سارنگ غفاری، شهید پورهدایت و بسیاری دیگر از همقطاران خلخالی به شهادت رسیدند. من مرخصی گرفتم تا به خانواده ام سری بزنم. نحوه مطلع شدن من از قبولی در کنکور سراسری هم جالب بود. ظاهراً اسامی قبول شدگان در آن سال در چهار مرحله اعلام شد که ناشی از سختگیریهای گزینش دانشجو در آن ایام بود. در مراحل اول و دوم اسمم در میان پذیرفته شدگان وجود نداشت و من آن را به حساب عدم خلوص خودم و داشتن مشکلات سیاسی و فکری ام گذاشتم. در اتوبوس تهران-انزلی نشسته بودم که دیدم یکی از مسافرین روزنامه ای در دست دارد که یکی از تیترهای آن این بود: اسامی مرحله سوم قبول شدگان کنکور پزشکی کشور. از مسافر خواستم روزنامه را بدهد تا بخوانم که قبول نکرد! خیلی اصرار و التماس کردم و آخر سر موافقت کرد و بعد اسم خودم را در بین پذیرفته شدگان پیدا کردم.
تحصیل در دانشگاههای ارومیه و تهران
به خلخال آمدم و پس از دیدن پدر و مادرم به ارومیه رفتم و در دانشگاه ثبت نام کردم. کلاسها از 1.5 ماه قبل شروع شده بود. با شور و علاقه دو سه روزی در درسها شرکت کردم و خوابگاه گرفتم. به تهران رفتم و از وزارت بهداری معرفی خدمت در بهداری ارومیه را دریافت کردم. با عجله به دزفول رفتم و با بسیج تسویه حساب کردم و برگشتم ارومیه و..... وقتی یادم میآید چه بر سر من در آن سالها آمده است تعجب میکنم که مگر یک نوجوان 19 ساله چقدر میتواند تحمل شدائد را بکند. زندگی جوانهای امروزی با ما اصلاً قابل مقایسه نیست. علیرغم تمام غمها و غصه هایی که از آن روزها بر دلم سنگینی میکند فکر میکنم اگر آنها نبودند نسل سوخته انقلاب نمیتوانست به این درجه از آب دیدگی برسد.
در ارومیه تحصیل کردم، کار کردم، و دچار مشکلاتی شدم که نمیخواهم از آنها سخن بگویم. در میانه تحصیل نیز به مدت 6 ماه به جبهه رفتم و از جمله در شهر حلبچه عراق خدمت کردم و این بار به عنوان دیده بان اطلاعات و عملیات، و باز از گفتن اینکه بهیار هم بودم طفره رفتم. ضمناً در دانشگاه دست از فعالیتهای فرهنگی برنداشتم، نشریه ماهانه ای را به نام جهادگران دانشگاه منتشر میکردم و شب و روزم با هم فرقی نداشت. در سال آخر تحصیل در دو امتحان برای پذیرش دانشجو در دوره های تخصصی شرکت و در هر دو پذیرفته شدم. اعزام دانشجو به خارج از کشور شرکت و پذیرفته شدم. یادم رفت بگویم که در امتحانات گزینش دانشجو هیچگاه نخواستم یا نتوانستم از سهمیه رزمندگان و نظایر آن استفاده کنم در حالی که آن را حق مسلم رزمندگان میدانستم و میدانم.
سه نیمسال تحصیلی را در سالهای 4 و 5 تحصیلی همراه با سایر همکلاسیها بصورت مهمان به دانشگاه تهران منتقل شدیم. در مدتی که در تهران بودم سختیهای زندگی بسیار زیاد بود. گاهی پول برای سوار شدن به تاکسی نداشتم و از طرف دیگر مشکلاتی که بهتر میدانم بین خودم و خدا بماند بر من عارض شد که هنوز هم اثرات آن را بر زندگیم احساس میکنم. یک سال آخر تحصیل را دوباره به ارومیه برگشتم و مدرک دکترای دامپزشکی خود را در شهریور 68 گرفتم.
در کسوت معلمی دانشگاه
بلافاصله بعد از فراغت از تحصیل بعنوان مربی سرباز (برای انجام بقیه سربازی ام) به استخدام دانشگاه درآمدم. این موضوع نیز بسیار خنده دار بود از این نظر که در دانشگاه سربازی یک و نیم برابر مدت عادی آن یعنی 3 سال بجای 2 سال) بود. تصورم این بود که من با داشتن 19 ماه کسر خدمت (بخاطر حضور در جبهه) باید یک و نیم برابر مدت باقیمانده (یعنی 7.5 ماه بجای 5 ماه) خدمت میکردم. اولاً بعداً به من گفته شد که فرقی نمیکرد و من باید یک سال اضافه خدمت میکردم که میشد 17 ماه. سه ماه هم اشتباه محاسبه شد و من عملاً 20 ماه خدمت کردم. شاید بگویید نمیتوان اسم آن را خدمت گذاشت چون کار در جبهه نبود، ولی تصور کنید که منی که از امتحان اعزام دانشجو قبول شده بودم مجبور بودم این 20 ماه را پشت سر بگذارم و بعد به خارج بروم. ضمناً کارت پایان خدمتم هم حدود 3 ماه گم شده بود و من دربدر در تهران به دنبال کارتم میگشتم. در آن مدت من تنها 10 هزار تومان از دانشگاه حقوق میگرفتم که بیشتر از نصف آن صرف اجاره مسکن میشد و باز هم با نهایت فقر زندگی میکردم.
با سلام
برای آقای دکتر آرزوی موفقیت دارم ، اما ایشان تقریبا راجع به همه کس و همه جا گفتند به جز ازدواج ، همسر و فرزندانشان ... چرا؟؟؟؟؟؟؟
همکار دامپزشک