کد خبر: ۸۰۳۳۹
تعداد نظرات: ۱ نظر

۱۴ مهرماه و روز دامپزشک

دکتر پدرام فرهادیان

رزیدنت جراحی دامپزشکی و مدرس دانشگاه

امروز داشتم این ۴۶ سال گذشته رو مرور می‌کردم. به اینکه در کودکی با تمام فقر و فشارش، تمام آرزوم خوشحال کردن مادرم بود و سربلندی پدرم. برای همین هی دنبال نمره ۲۰ بودم و جمع کردن تومن تومن پول تو‌جیبی تا شاید بتونم یه گلِ‌سرِ ۳ تومنی صورتی برای مادرم بخرم. وقتی نوجوون شدم همه فکرم رسیدن به جایگاه اجتماعی و پول بود. جوون که شدم، دغدغم کنکور شد و دکتر شدن! تازه اونم باز بخش عمده‌اش خوشحال کردن مادرم بود و لبخند غرورانگیز پدرم.

اون روزا قبل از بقیه، حتی قبل از ‌پرنده‌های خیابون مرجان نارمک و خورشید مشرق‌تاب از خواب بیدار می‌شدم. کورمال کورمال خودمو می‌رسوندم به آشپزخونه‌ی کوچیک خونه‌ی نقلیِ پدری و یه فنجون قهوه‌ی فوری برای خودم آماده می‌کردم. تا آب بجوشه، یه لقمه‌ی پنیر ‌لیقوان برای خودم می‌گرفتم و با فنجون قهوه‌ام رو پنجه‌ی پاهام نرم‌نرم می‌رفتم سمت میز‌ ناهار‌خوری که روش پر بود از ورق و جزوه و کتاب درسی و تستی -اتفاقا برای تنها کاری که استفاده نمی‌شد، ناهار خوردن بود- و بی سروصدا می‌شستم به درس خوندن. اون زمانا مثل این روزا نبود؛ نه مدارس غیر دولتی بودن، نه کلاس‌ کنکورای عجیب و غریب و پرطمطراق! تازه کتاب تستی‌ام یا اندیشه‌سازان بود یا رزمندگان. واژه‌ی مشاور کنکور و تحصیلی هم که اصلا هیچ! من و هم‌دوره‌ای‌هام فقط خودمون بودیم و مدرسه و یه پدر مادر معمولا سخت‌گیر که دوست داشتن بچه‌هاشون دکتر شن. یادش بخیر، سال کنکور سخت بود؛ حداقل برای منی که اول دبیرستان ۸ تا درس رو تجدید شدم با تک‌ماده‌ی دوتاش رفتم دوم. البته تو دوم دبیرستان پیشرفت کردم و ۴ تا درس افتادم و همین پیشرفت تا چهارم دبیرستان ادامه داشت و اونجا خردادماه یه‌ضرب قبول شدم؛ خرداد ماه ۱۳۷۵ دبیرستان دکتر حسابی… خب، پس حق بدین که خوندن برای کنکور سخت بود برام ولی انگیزه‌دار شده بودم و دلم می خواست پزشک شم. برای همین تنهای تنها خودم به خودم تکیه کرده بودم و سعی می‌کردم خوب درس بخونم. پدر و مادرمم حال کرده بودن که آخ‌جون، بچمون سر به راه شده و درس‌خون! خلاصه اینکه من مثل خیلی از هم‌نسلام تو گروه تجربی از پزشکی افتادم تو دامپزشکی. اولش فقط به خودم دلداری می‌دادم: «خوبه دیگه، بالاخره دکتر که می‌شم» و شدم، دکتر پدرام فرهادیان…

تو همون دوران دانشجویی بود که یه روزی یه تکه از نوشته‌های کارل‌گوستاو یونگِ بزرگ منو تکون داد: "بايد به ياد داشت كه «دانش»، «خرد» نيست و نمی‌تواند باشد. دانش عليه خرد است و مانعِ بيداری خرد می‌شود. دانش، سكه‌ای تقلبی است؛ ‌تظاهر می‌كند كه می‌داند. در حالي‌كه هيچ چيز نمی‌داند؛‌ ولی می‌تواند انسان را فريب دهد. اين موضوع چنان ظريف و نهان است كه اگر فرد واقعا هوشمند نباشد، ‌نمی‌تواند حقيقتِ آن را تشخيص دهد. در عين حال،‌ اين فريب بسيار ريشه‌دار است و از دوران كودکی ‌در ما شرطی شده است. دانستن يعنی اندوختن؛‌ گرد آوردنِ اطلاعات و جزييات. دانستن شما را تغيير نمی‌دهد. شما همان كه بوديد، ‌باقی می‌مانيد و فقط مجموعه اطلاعات‌تان بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. خرد، شما را متحول می‌كند و درونِ شما را به شيوه‌ای تازه شكل می‌دهد. خرد، تحول است و ديدن. دانستن و بودنِ تازه‌ای را ايجاد می‌كند. در نتيجه،‌ ممكن است شخصی اصلا مطلع و دانشور نباشد، ولی خردمند باشد. همچنين ‌امكان دارد كه فرد دانشور باشد،‌ اما بسيار بی‌خرد هم باشد. در حقيقت، ‌اين چيزی است كه در دنيا اتفاق افتاده است؛ ‌مردم تحصيل‌كرده‌تر و باسوادتر شده‌اند. تحصيل در سطح جهان در دسترس همه است. پس همه دانش كسب كرده‌اند، اما خرد گم شده است. دانش را می‌توان از صفحات كاغذ ‌به راحتی كسب كرد. چه كسی به خرد اهميت می‌دهد؟ خرد، زمان، انرژی، ايثار و سرسپردگی می‌طلبد."

عمق و جان این کلام شد سرآغاز ادامه‌ی مسیر و نگاه جدیدم به علم و دانش دانشگاهی‌ام، اما اونجایی جذاب‌تر شد که شروع کردم به کشف معنای این نوشته‌ی پرمغز در بطن اساتیدم. یعنی سعی کردم در کنار آموزه‌های دانش‌شان، از هرکدام نسخه‌ای را برای خودم بردارم تا توشه‌ای باشد برای ادامه‌ی حیات و دانشم.

خلوص و عشق به آموختن رو از «دکتر تاج‌بخش» آموختم.

صلابت و کاریزماتیک بودن رو از «دکتر رادمهر» یاد گرفتم.

مدیر و مدبر بودن رو «دکتر یوسفی» یادم دادم.

نور و عشق و ادبیات رو از «دکتر اوستا صدرزاده» آموختم.

آرامش و صبوری و احترام به دانشجو رو از از «دکتر ادیب‌هاشمی» نسخه‌برداری کردم.

روی گشاده و خوش‌خنده بودن رو از «دکتر حجتی» آموختم.

«دکتر بهادری» شوخ‌طبع بود و طناز.

از «دکتر صداقت» فقط عشق به خواندن و آموختن رو یاد گرفتم.

تمام این گوهرهای گرانقدر از من معلم ساخت؛ معلمی عاشق یاد گرفتن و یاد دادن. تا دوباره فیلَم یاد هندستون کرد و شدم رزیدنت جراحی…

«دکتر مرجانی» متفاوت بود و غیرقابل پیش‌بینی، یعنی اصلا تکلیفت باهاش معلوم نبود، ولی معلمی‌ بودن که خیلی ساله مدیر هم هستن و عاشق انتقال آرامش به دانشجوهاشون.

«دکتر دارستانی» خشن به نظر می‌رسید و منضبط ولی فقط به نظر می‌رسید؛ مهربون بود و خوش‌قلب.

«دکتر محیط مافی» خودِ عشق بود و پر از تجربه‌های کاری و عاشق یاد دادن.

«دکتر ابرکار» معلم بود؛ باسواد و توانا در ارائه مطلب، البته سعی داشت بگه خیلی خشنم و محکم ولی فقط محکم بود با یه دل مهربون و دریایی.

اما انسانیت و عشق اگر قابل ترسیم بود می‌شد «دکتر وریا توحیدی»، والسلام.

«دکتر رئیسی» هم که اصلا نگم براتون، شور و هیجان و استاد لفظ‌بازی، و یاد دادن‌ زندگی و مردونگی.

«دکتر حسین‌زاده» رو سخت می‌شه توصیف کرد، چون عین نسل خودِ من از هر کدوم اساتید یه بخشش رو داشت و داره ولی کلا پشت اون ستاره فلزی ایشون هم یه قلب مهربون یافتم.

خلاصه، اولا امیدوارم سایر اساتید عزیزم که در شکل‌گیری این پدرام فرهادیان نقش داشتن و اسمشون تو این سیاهه نیست منو ببخشن که وقت ضیق بود و کلام قاصر، اینهایی‌ام که بود و الانم هستن ناراحت نشن اگر جسارت کردم؛ کمی ذوق‌زده برداشتم از شأن برجسته‌شونو تو چندتا کلمه نوشتم که بگم «دوستون دارم و به تک‌تک‌تون مدیونم… روزتون مبارک و سایه‌تون مستدام.» دوما روز دامپزشک بر تک‌تک رفقای قشنگم، هم‌دوره‌ای‌های عمومی و تخصصم، همکاران جان و اساتید عشقم مبارک و فرخنده؛ شاد باشین و تابان.

 

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۲
غیر قابل انتشار: ۱
حسن
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۸:۰۶ - ۱۴۰۳/۰۷/۲۵
0
3
البته مرقوم بفرمایید روز دامپزشکی نه دامپزشک
نظر شما
ادامه