مشکلات دکتر جوان
دکتر پدرام فرهادیان - رزیدنت جراحی دامپزشکی
سال
1378بود که برای اولینبار دیدمش، قدبلند و لاغراندام و سیهچرده بود. با موهای
مشکی و بلند که فرق از وسط باز کرده بود.
- «آقا!! من باید پزشکی قبول شم.»
در
تمام دوران معلمیام این جمله را از دانشآموزان زیادی در گروه
تجربی شنیدم، اما بلندقد سیهچردۀ داستان آنروز من تمام وجود و عزم
و ارادهاش در این جمله موج میزد.
موج میزد و ارادهاش را به رخ میکشید.
- «بیا بشین کنارم و بگو ببینم چرا؟! چرا میخوای پزشکی قبول بشی؟!»
این
جملهام و پاسخ او، قصهای
شد ماندگار در ذهن من. در تمام دوران تحصیلش دانشآموز متوسط و گاهی رو به افول
بود. از یک خانوادۀ متوسط مالی با فرهنگی از طبقۀ کارمندی، زادۀ اواخر دهۀ پنجاه و
اوج معنویت و تعهد جامعه و دانشآموختۀ مدرسهای دولتی بود.
مسیر
دوران آموزشی دبیرستانش بسیار بانمک بود. اول دبیرستان چهار تجدید داشت که در دوم
دبیرستان ارتقاء یافت، رسید به هشت تجدیدی!! ولی طی دو سال آخر دبیرستان یعنی سوم
و چهارم تغییر کرد. سوم دبیرستان دو تجدید آورد و چهارم در خرداد 1375 دیپلم تجربی
گرفت. در آزمون سراسری 1375 رتبۀ چندان درخور توجهی را کسب نکرد و سرباز شد تا
1378 که از خدمت سربازی با مدرک دیپلم تجربی ترخیص شد. به اصرار خود و با مخالفت
پدر، با همان مدرک دیپلم، کارمند شد؛ کارمند شرکتی که پدر در آن کار میکرد. ساعت
7 صبح ورود میزد و تا ساعت 19 مشغول بهکار بود.
- «خُب، کی متوجه شدی باید پزشک شی؟!»
این
پرسش سرآغاز نگرشی شد که برای خود من بسیاز جذاب و آموزنده بود.
- «یک روز خواب ماندم و طبعاً کمی دیرتر به شرکت رسیدم. وارد سالن
که شدم پس از یک سلام و احوالپرسی کلی با یازده خانم همکارم در آن بخش رفتم و پشت
میزم نشستم. به محض روشن کردن رایانه بود که صدای مسئول بخشمان مرا به خود آورد،
که میگفت: «به به!!بالاخره تشریف آوردید جناب مهندس؟!»
جناب
مهندس را با اوج تحقیر بهکار برد. طوریکه مانند پتکی سنگین بر فرق سرم کوفته شد.
- «ببخشید کمی خواب ماندم.»
- «خواب ماندید؟!! ببخشم؟!... این رو توی گوشت فرو کن... دیگه حق
نداری خواب بمونی... دفعۀ آخرت باشه...»
نمیدانم
تاکنون حس خلاء را تجربه کردهاید یا نه؟! درآن لحظه
انگار زمان برایم ایستاد و من رفتم به خلاء، به درون خودم. به اینکه کار من به کجا
رسیده که یک انسان دیگر فقط به خاطر اینکه کارشناسی فیزیک کاربردی از یک دانشگاه
معمولی دارد، باید در جایگاهی بنشیند که تمام غرور و شأن مرا به خاطر فقط کمی
تأخیر زیر سؤال ببرد. مگر او چه مزیت و برتری نسبت به من دارد؟! چه تفاوتی بین من
و اوست؟! اصلاً چه کسی این اجازه و اختیار را به او داده است؟! همین شد که دقایقی
بعد وسایلم را جمع کردم و به خیابان زدم و وقتی به خودم آمدم که سوار اتوبوس راهی
خانه بودم و زیر لب زمزمه میکردم، من درس میخوانم و پزشک حاذقی میشوم، من میتوانم!!
دانشآموز داستان ما وقتی در
اتوبوس نشسته بود، با خودش فکر میکرد: «چه شد که این اتفاق افتاد؟! کجای دوران
تحصیلم اشتباه کردم؟! و تمام روزهای دوران تحصیلش را مرور کرد، جزء به جزء، واقعه
به واقعه. همین مرور و پرسشها سبب شد حس ترحم به خود در او شکل بگیرد ولی اتوبوس به مقصد رسیده بود و باید پیاده میشد. دانشآموز قشنگ قصۀ ما از حس
ترحم به خود گذشته بود و وارد قول و قرار و تعهد شده بود. او به خودش قول داده بود
که آنقدر خوب درس بخواند که در بهترین رشتۀ علوم تجربی در بهترین دانشگاه کشور
پذیرفته شود. او به خودش متعهد شده بود که آنقدر بزرگ و معروف شود که آن مسئول بخش
در روزهای نه چندان دور از او بشنود، بخواند و حتی در صفحۀ نمایش تلویزیون نیز
ببیندش.
اینچنین
بود که وی با جدیت شروع به خواندن برای آزمون سراسری 1379 کرد. هفتهها و ماهها وقت صرف کرد تا
بهترین نتایج تحصیلی عمرش برایش رقم بخورد. بیوقفه و بیاستراحت میخواند و میخواند
و تلاش میکرد. گویا اصلاً روحی جدید و متفاوت در وجودش دمیده شده بود، دو اصلی که
وجودشان بی اغراق دلیل موفقیت و سربلندی هر انسانی است. در عرض آن یکسال آمادگی آزمون
سراسری سال 1379 او یکی از بهترین شاگردان آموزشی من بود و نتیجه هم همانی شد که
میخواست و برایش تلاش کرده بود. رتبهای دورقمی و ورود به دانشکدۀ پزشکی تهران...
چرخ
گردون گذشت و گذشت تا حدود ده سال بعد وقتی سرکلاس یکی از مراکز آموزشی تهران بودم،
خانم منشی درب کلاس را زدند و مرا فرا خواندند.
- «آقای دکتر .... اصرار دارند شما را ببینند.»
آقای
دکتر .....؟! بله، دقیقاً همان پسر لاغر اندام سیهچردۀ سال 1379 بود که
حالا آقای دکتری شده بود خوشتیپ و خوشپوش که آمده بود سری به
معلم قدیمیاش بزند. بعد از سلام و
احوالپرسیهای مرسوم گفت: «من با حس خشم و انتقام، تلاش خودم و کمک شما و خدا به
آنچه میخواستم رسیدم و شدم آنچه تصور میکردم و میخواستم، ولی هنوز احساس ناکامی
آن روز شرکت اذیتم میکند. هنوز هم با همۀ موفقیتهایی که به دست آوردهام و سری در سرها دارم،
وقتی در خلوتم به آنروز فکر میکنم، احساس
شکست غرور و جایگاه انسانیام را حس میکنم. »
میدانید
چرا دکتر داستان ما این حس را با خود حمل میکند؟!
ما
شامپانزه هستیم. باورکنید. انسان و شامپانزه فقط در یک درصد از خزانۀ ژنیشان
تفاوت دارند. احساس میکنیم لباس مد و رنگ سال بپوشیم، عطر برند بزنیم، اجاق گاز
لمسی، مایکروفر و ماشین آپشندار داشته باشیم، فرهیختهتر به نظر میرسیم ولی
فقط مجموعهای از شامپانزههای پیشرفته هستیم که
دور هم خوشیم!! ما بر اساس غریزه، خود را با دیگران مقایسه میکنیم و در پی همین
مقایسه برای رسیدن به جایگاه دیگران، وارد رقابت میشویم. نه، اشتباه نکنید!!
مسئلۀ من اصلاً رقابت کردن یا نکردن نیست؛ مسئلۀ من مقایسهای است که سبب ایجاد
این رقابت میشود. یعنی استاندارد مقایسۀ ما میان خودمان و دیگران چیست؟!
من
و شما وقتی موفقیتهای دکتر را از بیرون نگاه میکنیم، شاید حس او برایمان خندهدار باشد، چطور ممکن
است فردی با این جایگاه علمی و اجتماعی و شرایط شغلی و مالی هنوز هم درگیر یک روز
کذایی باشد و در خلوت خود احساس ضعف آن روز را مرور کند؟
دلیل
این امر تفاوت در ارزشهای زندگی من و شما با یکدیگر است. معیار هر انسانی با
دیگری تفاوت دارد و ممکن است این باشد که «من هرگز دوست ندارم برای کسی کار کنم»،
«متنفرم از اینکه کسی به من امر و نهی کند»، «میخواهم آنقدری پول داشته باشم که
فرزندانم در بهترین مدارس غیرانتفاعی درس بخوانند»، «کاش روزی برسد که کارتنخواب نباشم»، «خدا کند
به جایگاهی برسم که بتوانم روزی یک وعده غذای گرم بخورم»،«کاش امسال بتوانم
خودروی پورشهام را به مازراتی تبدیل
کنم»، «آنقدر تلاش میکنم که پزشکی شوم حاذقو خدمترسان» و...
دقیقاً
بر مبنای همین معیارها است که ما خود را موفق میدانیم یا خیر. ارزشهای ما هستند
که معیارهای ما را تعیین میکنند؛ معیارهایی که ما بر اساس آنها خودمان را با
دیگران میسنجیم. به همین دلیل است که من میگویم اگر میخواهید دید و نگرشتان را
نسبت به مشکلات تغییر دهید، باید آنچه را که به آن ارزش میدهید و یا روش سنجش
موفقیت و شکست خود را تغییر دهید.