سال 1372 در آزمون ورودی دانشگاه قبول شدم ، رشته دامپزشکی . پس از ورود به دانشگاه ، دیدن چهره های غمگین و ناشاد ، چهره هائی که در پس برگه مدرک خود آرزوئی را نمی دیدند ، نشتری بود بر جان من ، که دائم می زد و می گفت : بنویس !!! ، و نوشتم ، از شعر آهنگین گرمساریه تا دامپزشک و ... . خنده نبود ، گریه بود ، نه از چشم ، که از قلم ، نه بر دامانم ، که بر ورق ، و نه به آرزوی ترحم ، بلکه برای شاد کردن دیگر غمگینهائی که هر روز به این امید در کلاس درس حاضر می شوند تا لبخندی را از لب دوستشان شکار کنند. خنده ها را جستجو می کردم ، چون می دانستم که چه کیمیا است...
کد خبر: ۲۹۰۶ تاریخ انتشار : ۱۳۸۹/۰۵/۰۵