یکی از نکات جالب در مورد کتاب همسر ببر برای من «خویشتنداری» موجود درکتاب بود؛ یعنی میل به ناگفته گذاشتن چیزها، که من به عنوان کسی که بیست و چند سال است نویسندهام، خاطرم نیست چنین خویشتنداریای در کارم داشته باشم. به نظرم در آن سال ها مشکل بزرگ من این بود که نگران بودم خواننده حرف مرا نفهمد و اینکه کسی متوجه نشود من در نوشته هایم چه دارم می گویم؛ به همین دلیل، تمایلم به این بود که همه نکات و مضمون ها را به طور واضح و قابل فهم بیان کنم. این خویشتن داری شما و اعتماد به نفسی که در خود دارید، برایم جالب است.
خب، خیلی ممنونم. خب این خویشتن داری چیزی بود که قطعا با آن درگیری زیادی داشتم، بیشتر هم به دلیل اینکه از اغراق و زیاده گویی می ترسیدم. من به عنوان خواننده دوست دارم ارتباط خیلی فعالانهای با کتابی که دارم میخوانم، برقرار کنم. دوست ندارم همه چیز لزوما برایم بیش از حد توضیح داده شود یا صد در صد ملموس و عینی باشد. دوست دارم خودم آزادانه به سؤالات جواب بدهم. البته اتفاقی که نهایتا در روند نوشتن این کتاب رخ داد، موارد زیادی از اشتباهات آغازین بود.
وقتی از «اشتباهات آغازین» حرف می زنید، خیلی برایم کنجکاویبرانگیز است، چون ظاهرا در اغلب موارد، یک کتاب «راه در رو» دارد که نویسنده باید آن را پیدا کند، ولی پیدا کردن این راه در رو همیشه در مراحل آغازینِ کار اتفاق نمی افتد. میتوانید در مورد اینکه اشتباه آغازین تان چه بوده و اینکه چگونه آغاز صحیح را برای کتاب تان پیدا کردید، مثال بزنید؟
حقیقتش در این زمینه یک مثال خیلی ملموس دارم. می دانستم که بین «ناتالیا» و پدربزرگش باید یک ارتباط قوی وجود داشته باشد تا این ارتباط قوی مثل یک راه در رو که نقطه آخرِ آن، قسمت های مربوط به «مرد نامیرا» باشد، عمل کند. رابطه بین این دو شخصیت میبایست پیامدش این می بود که پدربزرگ به ناتالیا اعتماد کند و داستان محرمانه مردِ نامیرا را برای او تعریف کند. در یکی از اولین فصول کتاب که من نوشتم، این دو نفر پشت میز نشسته اند و دارند ناهار میخورند و پدربزرگ ناتالیا ناگهان شروع می کند به تعریف کردن داستان مرد نامیرا برای او. این قضیه مرا بی نهایت دلسرد کرد، چون من با آن اولین فصلی از کتاب که درباره مرد نامیرا نوشته بودم، خیلی ارتباط برقرار کرده بودم، ولی آن شیوه ای که در کتاب به داستان مرد نامیرا رسیده بودم، برایم راضی کننده نبود.
چون هیچ مناسبتی برای آن وجود نداشت؟ قضیه فقط در همین حد بود: «بگذار یک داستان درباره مرد نامیرا برایت تعریف کنم»؟
بله، دقیقا همینطور است. خودجوش و بی دلیل بود، در حالی که قرار بود یک قصه بسیار شخصی باشد. من برای آنکه آن دو را به آنجای کار برسانم، چندین راه را امتحان کردم، ولی هیچ کدام مؤثر واقع نشد. آن موقع، بی اختیار به باغ وحش «سیراکی یوز» می رفتم و مثل دیوانه ها می نشستم و سعی می کردم فضای آنجا را جذب کنم تا از این طریق بتوانم موقع نوشتن کتاب در حال و هوای مناسب کتاب قرار داشته باشم.
ولی مثل یکی از شخصیت های توی رمان لباس زرافه بر تن نکردید، درست است؟
نه، به نظرم این کار باعث می شد پیش مسؤلان باغ وحش تابلو بشوم! آن وقت دیگر می بایست می رفتم باقی کتاب را در یک اتاق بالشتکدار می نوشتم! ولی این باغ وحش یک فیل دست آموز داشت. مسؤلان باغ وحش یکی از فیل های ماده و پیر شان را بالای فنس آورده بودند تا بچه ها بتوانند آن را نوازش کنند. در آن لحظه حس کردم کشف خیلی بزرگی کرده ام؛ سوار ماشینم شدم و به خانه رفتم و آن صحنه را نوشتم که در آن پدربزرگ و ناتالیا دارند با فیل در خیابان راه می روند، و پدربزرگ در آنجا تصمیم می گیرد داستان مرد نامیرا را برای ناتالیا تعریف کند. من وقتی برای نوشتن آن فصل از کتاب چندین بار آغازهای نامناسب نوشتم، هرگز فکر نمی کردم چنین چیزی همان «آن»ی باشد که من نیاز داشتم. به نظر من باید برای مدتی نوشتن را متوقف کنید و راه های درروِ زیادی را امتحان کنید، و در این ضمن امیدوار باشید راهدررویی که پیدا می کنید، جلویش دیوار نباشد!
حیوانات در رمان شما نقش خیلی مهمی بازی می کنند: ببر، سگ، سونیا فیله، «داریشا» که نصفش انسان است و نصف دیگرش خرس. شما درباره حیوانات آنقدر تأثر انگیز می نویسید که من هر بار شما درباره ببر از دید ببر می نوشتید، نزدیک بود گریه ام بگیرد. آیا شما در زندگی تان رابطه قوی ای با حیوانات دارید؟ چرا حیوانات در این داستان حضور شان تا این حدِ زیاد پررنگ است؟
من دیوانه تمام عیار مجله «نشنال جئوگرافیک» هستم. تمام برنامه های ویژه شبکه تلویزیونی نشنال جئوگرافیک را تماشا می کنم. همچنان که سنم بالا تر رفته، به نظرم اطلاعاتم در مورد رابطه بین حیوانات و انسان ها (هم از نظر فرهنگی و هم زیست شناختی) بیشتر شده است. نوشتن از دید ببر، بامزه بود، و از نظر عاطفی هم سودمند بود، ولی به نظر من حیوانات تقریبا مثل علامت هایی هستند که شخصیتهای داستان باید به دور آنها حرکت کنند. فکر نمیکنم این کار را خودآگاهانه انجام داده باشم؛ همینطور خود به خودی رخ داد. دیدن یک حیوان در خارج از مکان خودش نکته آزار دهنده ای دارد: آدم وقتی حیوانی را مخصوصا یک حیوان پرابهت را خارج از مکان خود می بیند، دچار بیم می شود و این حس، یک حس جهانی است.
همچنین به نظر می رسد که حیوانات در این رمان یک جور هایی مظهر رابطه دردناک بین انسان ها و پیرامون شان هستند: برای مثال، وقتی جنگ آغاز می شود، ببر در باغ وحش پا های خود را گاز میگیرد، یا سایر حیوانات باغ وحش، مثل انسان ها آواره میشوند. من احساس میکردم یک جور عاطفه شدید در این صحنهها وجود داشت که هم آوردن سر و ته آن در شخصیتهای انسان، بدون استفاده از عنصر ملودرام، خیلی سخت تر بود. آیا وقتی بخشی از درد و رنج داستان را در وجود حیوانات قرار دادید، این کار را آگاهانه انجام دادید؟
فکر نمیکنم این کار آگاهانه بوده باشد، ولی خیلی خوشحالم اگر اینطور به نظر رسیده باشد. وقتی درباره جنگ می نوشتم، خیلی نگران ملودرام شدنِ داستان بودم، بنابراین شاید قسمت های مربوط به حیوانات که سر و کار شان به جنگ افتاده بود، آنچنان طبیعی بود که قسمت های دیگر که برای طبیعی جلوه کردن شان تلاش کرده بودم، به اندازه آن قسمتها طبیعی نبود. همچنین به نظر من شخصیتهای انسانی معمولا تمایل دارند که یکسری احساسات خاص را با استدلالات عقلی توجیه کنند یا واکنش به زخم روح، یا شادی را در خود سرکوب کنند. ولی در واکنش حیوانات یک جور صداقت زیستشناختی واقعی وجود دارد.
یکی از رابطه های مرکزی و قوی رمان، بین ناتالیا و پدربزرگش است: این رابطه از آن نوع رابطههایی نیست که ما معمولا به عنوان رابطه اصلی توی یک رمان می بینیم. میتوانید کمی درباره این رابطه بین پدربزرگ و نوه، و همچنین درباره احساسات خود تان در مورد آن در زندگیتان، و اینکه چگونه این رابطه به رابطه مرکزی توی این رمان تبدیل شد، صحبت کنید؟
من در کنار پدربزرگ و مادربزرگ مادری ام بزرگ شدم و اساسا آنها مرا بزرگ کردند. آدم در بچگی، در برابر این فکر که پدر و مادر خودش برای خود، زندگی ای و گذشته ای داشته اند، مقاومت می کند. اگر چیزی که الان میخواهم بگویم اشتباه باشد، حاضرم سرم را بدهم، ولی این موضوع در رمان شما، «دیداری از دار و دسته تبهکارها»، مشهود است: حسی از رابطه والد-فرزند که در کتاب تان بسیار پررنگ است و فرزندانی که نمیخواهند زیر سایه والدین خود زندگی کنند. آدم در سالهایی که دارد رشد میکند و بزرگ میشود، زندگی والدینش برایش چندان جالب نیست، ولی زندگی پدربزرگ و مادربزرگش برایش جالب است. به دلیل آن زمان بسیار طولانی ای که بین جوانی آنها و جوانی خودت گذشته و این واقعیت که آنها عمری را پشت سر گذاشتهاند، در حالی که از عمر تو چیز زیادی نگذشته واقعا نمیتوانی هویت آنها را به عنوان افرادی که پیش از تو به وجود آمدهاند، انکار کنی ولی این انکار را احتمالا در مورد والدین خودت می توانی انجام بدهی. این واقعیت هم وجود دارد که زندگی در زمان پدربزرگ و مادربزرگت با زمان تو خیلی تفاوت داشته.
آیا شما با پدربزرگ و مادربزرگ تان در مورد دوران بچگی شان صحبت کردید؟
بله. دوران کودکی و نوجوانی پدربزرگ من در فقر شدید گذشت؛ در بچگی در معدن، سنگ جا به جا می کرد. او اساسا یک چهارپا بود برای حمل چیزهای سنگین. او خودش سرپرست خودش بود و پس از پشت سر گذاشتن سال های کودکی و نوجوانی به مدیریت برنامههای پرواز در یوگسلاوی سابق رسید. خیلی زیاد سفر رفته بود، و از تمام کشورهایی هم که رفته بود داستان های شگفت انگیزی تعریف میکرد که البته احتمالا به بیشتر آن داستان ها شاخ و برگ می داد. به نظر من این هم اتفاقی است: تا آن زمان که آنقدر بزرگ بشوی که به حرف های دیگران گوش فرا بدهی، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها با حسرت از جوانیشان یاد میکنند و این موضوع برای نوههای آنها بی نهایت جذاب است.
به نظر من این نکته جالبی است؛ یک جور اتصال دم چلچله ای کامل و بی نقص در این قضیه وجود دارد: یک آدم مسن تر که آرزو دارد گذشته را بار دیگر ببیند و یک آدم جوان تر که دوست دارد در مورد گذشته ای که در آن نبوده، اطلاعات به دست بیاورد. آیا وقتی با آنها در مورد گذشته ها صحبت می کردید، حس می کردید که دنیای آنها در آن دوران یک جور زیبایی و انسجام داشته که الان نابود شده و دیگر خبری از آن نیست؟
بله، به گمانم همینطور بوده. آنها می گفتند یکسری چیز ها در دوران جوانی آنها بهتر بوده. مثلا، در دوران جوانی آنها، مردم یوگسلاوی (سابق) خود شان را در آینده آن کشور سهیم می دانستند. ازدواج آنها تا زمان فروپاشی یوگسلاوی، چیز عجیب و غیرعادیای بود، چون پدربزرگم کاتولیک بود و مادربزرگم مسلمان. در طول جنگ، این موضوع عاملِ از هم پاشی خانواده ها بود؛ مردم بعضی وقت ها مجبور بودند از یک طرف جانبداری کنند. این واقعیت دورانی بود که باعث نابودی پدربزرگ و مادربزرگم شد.