در سفری در مهرماه 1391 مهمان شرکت نفت مارون بودیم به بازدیدی از ورزشگاهی که در شادگان ساخته بودند. رانندهمان که عرب بود راند سمت آبادان و از سه راه دارخوین پیچیدیم در جادهای که مثل یک خط سیاه بلند تالاب شادگان را بریده بود. رانندههای شرکت نفت اصولاً 5 دقیقه تحمل میکنند و بعد شروع میکنند به غر زدن از وضع زندگی. این یکی البته خوزستانی بود، ولی من بین همین رانندهها لر و اصفهانی و ... هم دیدهام. واقعا آیا از مردم خوزستان راننده هم پیدا نمیشود؟!
بگذریم. هوا گرفته بود، نه از ابر بلکه از غبار. افق دیده نمیشد؛ مثل وقتهایی که تهران کمی آلوده است، ولی خوزستانیها معتقد بودند هوا خوب است. میگفتند هوای بد وقتی است که گرد و غبار مثل مه بشود جوری که ماشینها وسط روز با چراغ روشن در خیابان رفت و آمد کنند.
بازدید از مدارس و ورزشگاه بهانهای شد تا تالاب بزرگ و زیبای شادگان را ببینیم. وقت رفتن پرندههای مهاجر را دیدیم که باهم در یک دسته پرواز میکردند و قایقهای لاغر درازی که همهیبت اهالی همان منطقه بودند و به کمک چوب قایقران روی آب میسریدند و گاومیشهایی که از تمام هیکل بزرگشان فقط سر و شاخی از آب بیرون مانده بود. جاهایی از تالاب لخت بود و مثل دریا و دریاچه و جاهایی پوشیده از نیزار.
وقتی رسیدیم شادگان، سر ظهر بود و وقت تعطیل شدن مدارس. پدرها و برادرها آمده بودند دنبال دخترها و خواهرها تا ببرندشان خانه، بیشترشان هم با موتور. یک جور غیرت و تعصب جاری در منطقه.
چرخی زدیم در شهر که به خاطر سرظهر بودن سوت و کور بود و خرمای تازه خریدیم به نصف قیمت تهران و اهواز و دیدیم شادگان، شهر خرما و برنج و گاومیش و تالاب و ماهی و پرنده، شهر فقیری است و فقیر نه به خاطر نبود سرمایه و مایملک، بلکه به دلیل نبود امکانات و فرهنگ بهرهبرداری از منابع.
ورزشگاه را دیدیم که کار ساختش تمام شده بود، ولی بیاستفاده مانده بود؛ چون اداره ورزش و جوانان نداشت که پول برقش را بدهد. نفتیها دوست دارند گزارششان را بدهند. برایشان کمتر اهمیت دارد که جوانهای شادگانی در زمینهای خاکی راحتتر و بهتر سرگرم میشوند یا در سالن ورزشیای که اداره دولتیاش هم پول برقش را ندارد.
بگذریم. واقعیتش برنامه خشک بازدید از مدرسه و ورزشگاه را کوتاه کردیم به شوق دیدن تالاب و گشت زدن در آن. رود جراحی که از بالادست پرشتابتر میآمد و از شادگان میگذشت، در تالاب از نفس میافتاد و آرام میگرفت و در وسعتی زیاد تبدیل به دریاچهای میشد که البته جاری است و از جنوب آبش در خلیج فارس میریزد.
شیرین بودن و سرعت حرکت بسیار پایین آب شرایطی درست کرده که تالاب بسیار مرموز و زیبا به نظر بیاید. از شادگان که برگشتیم سمت سهراه دارخوین، کنار روستایی که به گمانم صراخیه نام داشت ایستادیم، همان جا که ایستگاه گردشگری تالاب در آن بود. قاعدتا هر تازه واردی مثل ما کنار همین روستا میایستد برای تماشای تالاب چون آبادترین جای کنار جاده است. سیدحسن دوربینش را دست گرفت و مشغول به گرفتن عکس شد از گاومیشهایی که خودشان را با غوطهور کردن در آب اولا از شر گرما و دوما از وزن سنگین خودشان راحت کرده بودند.
پسر بچه 13ـ14 سالهای که دوربین سیدحسن را دید جلو آمد و گفت: میخواهید بپرم داخل آب تا عکس بگیرید؟ منتظر جواب ما نماند، شلوار و دمپاییاش را درآورد و پرید! بدون هیچ تشریفاتی. تالاب و آب جزو جدا نشدنی زندگی این مردم عرب بود. کمکم سر و کله بچههای دیگری پیدا شد که دور و برمان جمع شدند و بعضی مثل آن اولی رفتند داخل آب. گاومیشها که خویی نیمهوحشی دارند از شلوغی و سروصدای به وجود آمده خوششان نیامد و همه باهم از آب بیرون آمدند. چوپانشان خیلی حرص میخورد که ما ازشان فاصله بگیریم و میگفت گاومیشها حمله میکنند. خودش هم برای اینکه کنترلشان کند، دم یکی از بزرگترهایشان را گرفته بود و سعی میکرد آرامشان کند. گاومیشها که کمی عصبی مینمودند، پشت سر هم رفتند داخل روستا و در پیچ کوچه گم شدند تا شاید جای دیگری به آب بزنند. یکی از بچهها دوید و از خانهشان چوب بلندی آورد که در واقع ساقه برگ بلند نخل بود و قایقی را از داخل آب جلو کشید تا سوار بر قایق هم از او عکس بگیریم. قایقها کوچک و باریک بودند و جنس بدنهشان از حلبی بود و کفشان صاف. حفظ تعادلشان کار سادهای نبود؛ کاری که البته از عهده آن بچهها برمیآمد. دورش هم چوب میخ شده بود تا لابد دست گرفتن به کناره قایق راحت باشد. کنار تالاب جایی که بچهها داخل آب رفته بودند، خیلی تمیز نبود. جابهجا هم کنار آب فضولات گاومیشها را منظم روی هم کپه کرده بودند که لابد به عنوان سوخت ازشان استفاده کنند.
بچهها مشغول به بازی با قایق شدند و ما مشغول عکس گرفتن از آنها. عمق تالاب در اطراف روستا کم بود جوری که نه میشد راحت در آن شنا کرد و نه راحت راه رفت. به خاطر همین عمق کم هم راندن قایق به پارو احتیاج نداشت، بلکه با همان چوبهای بلند که از ساقه برگ نخل تهیه شده بود، حرکت میکرد. بعدتر فهمیدیم که راندن قایق با این چوبها کار سادهای نیست و از عهده امثال ما برنمیآید.
آمدیم کنار اسکلهای که کمی سر و شکل داشت و تابلوی سازمان گردشگری. با خودمان فکر میکردیم چرا کنار اسکله قایقی نیست و مردم کجا هستند که پیرمردی از لای نیهای دور خانهاش پیدا شد و به عربی چیزی گفت. راننده عربمان حالیمان کرد که پیرمرد میگوید قایق دارد و اگر بخواهیم میبردمان داخل تالاب. از خداخواسته قبول کردیم و قرار گذاشتیم به 10 هزار تومان ببردمان تا ایستگاه گردشگری. چند دقیقه بعد پیرمرد بیرون آمد و در دستش زیراندازهایی بود. داخل قایق پهن کرد و موتوری را روی قایق سوار کرد و البته نوه کوچکش را. پسرک رفت جلوی قایق نشست و من و سیدحسن و راننده هم وسط قایق. کوچکترین تکانی تعادل قایق را به هم میزد و البته پیرمرد و نوهاش تعادل را حفظ میکردند. اول با یکی از همان چوبها قایق را راه انداخت و کمی که دور شدیم موتور قایق را روشن کرد و پروانهاش را داخل آب کرد.
***
راننده بهمان توصیه کرد داخل قایق بنشینیم. ایستادن و کمی بیاحتیاطی باعث میشد بیفتیم داخل آبی که به قول پیرمرد متر و نیم عمق داشت و در بهار یک متر هم بیشتر میشد. قایق آرام از روستا میگذشت.
خانهها که بشترشان با بلوکهای سیمانی ساخته شده بودند از یک سمت به خشکی راه داشتند و از سه سمت به آب. کنار هرکدام هم دو سه قایق در ساحل گلی خانه بود. وسیله رفت و آمد اهالی روستاهای اطراف همین قایقها هستند. مردم از با این قایقها عرض تالاب را طی میکنند و به خانهها و روستاهای مجاور میروند. جلوی هر خانهای مرغ و خروس و مرغابی بود و داخل حیاط هم نخلهایی که دیگر خرماهایشان را چیده بودند. از بین خانهها که در آمدیم انگار در خیابان بزرگی از آب پیش میرفتیم. اطرافمان نیزار بود و جلویمان راه آبی پیچ خورده بود سمت دل تالاب. قایق با صدای یکنواخت موتورش پیش میرفت و پرندههای شکاری و غیرشکاری که در نیزارهای اطراف بودند، با نزدیک شدن ما میپریدند آسمان. معلوم است با توجه به هوای گرم شادگان و تالاب به این بزرگی (که بزرگترین در خاورمیانه است) فصل زمستان فصل کوچ خیلی از پرندهها از نواحی شمال است.