حکیم مهر - مطلب زیر از وبلاگ آقای رضا ترابی دانشجوی دکترای دامپزشکی دانشگاه آزاد اسلامی واحد کرج با اندکی تصرف و تلخیص و ضمن تشکر از ایشان بازخوانی می گردد :
همین چند روز پیش بود که هفتمین ترم دامپزشکی رو پشت سر گذاشتم... خیلی زود گذشت خیلی! دیشب داشتم به همین موضوع فکر می کردم که یاد گذشته ها افتادم.... چند سال پیش قبل از اینکه من وارد دانشگاه بشم عاشق برنامه های مستند شبکه چهار بودم... مخصوصا" مستند حیوانات... همون برنامه هایی که یه گوینده خوش صدا داشت... الان که دیگه خیلی تلویزیون نگاه نمی کنم نمیدونم هنوز این برنامه پخش میشه یا نه ولی خوب یادمه یه شب داشت یه مستند درباره کانگوروهای استرالیا نشون میداد... در مورد برخورد یه وانت به کانگورو... دامپزشک برای نجات کانگورو بهش تنفس دهان به دهان میداد! ... از اینکه به این رشته علاقه داشتم به خودم می بالیدم!
الان نزدیک به هفت سال از اون شب ها گذشته... من دامپزشکی می خونم ...اینجا یکی از بهترین دانشکده های دامپزشکی ایرانه....ولی اینجا دو سال اول سر بچه ها رو با درس های عمومی گرم نگه میدارن... اینجا وقتی درس های تخصصی شروع میشه که خیلی از بچه ها از دامپزشکی زده شدن... اینجا به ما یاد میدن که دو تا دلیل برای درمان حیوانات وجود داره یکی جنبه اقتصادی قضیه ست یکی هم اینکه اگه مریضی حیوان قابل انتقال باشه یه وقت ما آدم ها اوف میشیم!.... اینجا اصلا" حیوانات اهمیتی ندارند... کسی سگ و گاو رو آدم حساب نمی کنه... اینجا خون اسب از خون گاو قرمزتره چون ارزش اقتصادی بیشتری داره... اینجا خون الاغ اصلا" رنگ نداره...
اینجا قبل از اینکه بیماری های حیوانات و روش های درمان رو به ما یاد بدن نحوه نگهداری و پرورش و بهره کشی و درآمدزایی از حیوانات رو یاد میدن!
اینجا به ما یاد میدن اگه درمان یه حیوان از نظر مالی صرف نکنه دلیلی برای درمان وجود نداره... باید خلاصش کنیم! اینجا به ما یاد میدن سگ های ولگرد رو باید حتما" بکشیم(خدا خفم بکنه اگه یه کلمه دروغ گفته باشم... این آخری تنها بخشی از صحبت های استادمون در مورد کشتن سگ هاست که صدای ایشون رو ضبط کرده و دارم)
اینجا اکثر بچه ها از دامپزشکی بدشون میاد( پس چرا میان؟ ) اینجا اونهایی هم که از دامپزشکی خوششون می اومده وقتی این شرایط رو دیدن از این رشته زده شدن...
اینجا وقتی داشتم توی سایت دانشگاه از وبلاگی با مطلب کشتن سگ های تهران دیدن می کردم یه دانشجوی دامپزشکی پشت سرم به حالت تمسخر از اینکه به فکر حیواناتم بهم خندید. من هم در جوابش گفتم: اگه توی دانشکده دامپزشکی به فکر حیوانات نباشم پس باید به فکر چی باشم؟... حالا دیگه همه توی سایت داشتن به من می خندیدن!
ولی من اصلا" ناراحت نشدم... فقط دلم برای این بچه ها سوخت... چون می دونم این تفکر رو اساتید دانشکده تو مغز این بچه ها پر کردن! اینجا بیشتر از اینکه از درمان حیوانات شنیده باشم از کشتن اونها شنیدم..... تازه اینجا یکی از بهترین دانشکده های دامپزشکی ایرانه!
من اصلا" از اینکه استاد دانشگاه بشم خوشم نمی اومد... حالا هم زیاد علاقه ندارم... ولی الان آرزو دارم یه روزی استاد دانشگاه بشم تا بچه های دامپزشکی رو اونجور که باید تربیت کنم... به بچه ها بفهمونم که وظیفه اصلی ما چیه...
من آرزو دارم که خون الاغ هم قرمز باشه....
من آرزو دارم که به کانگورو تنفس دهان به دهان بدم....
اینجا به ما می گویند آرزو بر جوانان عیب نیست...!!!