نوجوان یاسوجی زیر دندانهای تیز پنجه کوهستان گرفتار شد اما به طور معجزهآسایی نجات یافت.
به گزارش همشهری، میگویند «فلانی رفت در دهان شیر و بیرون آمد!» این جمله یعنی آخر شجاعت،آخر خطر کردن و برای برخی آخر هیجان. بودن و ماندن در قفس گوشتخواران، کار سیرکبازان است منتها با حیوانات دستآموز.
اما سوژه این گزارش ما خاصتر و متفاوتتر است، او نه مربی سیرک است و نه به خاطر هیجان، وارد قلمرو گوشتخواران شده است. سوژه این شماره سرنخ، یک نوجوان 15 ساله است که در یک چشم بر هم زدن، پلنگی در ارتفاعات دنا کتفش را به دهان میگیرد.
مسیر صعبالعبور و دست نیافتنی
پانزدهم فروردین ماه بود، همین چند هفته پیش. آسمان دنا ابری بود و قطرههای ریز باران تن خشک خاک را نمناک کرده بود.
اهالی روستاهای اطراف ارتفاعات دنا خوب میدانند وقتی حال و هوا این باشد و فصل، فصل بهار، دیگر نباید یک لحظه در خانه، در روستا ماند!
در این مواقع اهالی شال و کلاه میکنند، توبره آذوقه را بر میدارند و به دل کوهستان میزنند. هر کسی راه دلخواهی را انتخاب میکند و بیهوا میزند به دل پهنه مرتفع کوهستانهای دنا.
این دیگر بسته به روزیشان دارد که چقدر از کوه و کوهستان نصیب و بهرهای ببرند. آن روز «دشت رزی»ها هم در بین اهالی روستاهای دیگر بودند.
اهالی این روستا هم آمده بودند به دنا. به هوای چیدن گیاهان کوهی. ارتفاعات دنا خاک دست و دلبازی دارد. میگویند 1200 گونه گیاه خودروی کوهی در این منطقه در فصل بهار میروید. هم دارویی و هم خوراکی. در جمع کوهپیمایان روستایی آن روز، نوجوانی بود به نام مهدی. مهدی اقبالیفر. 15 ساله و اهل روستای دشت رز.
صبح پانزدهم فروردین ماه، مهدی نیز همچون دیگر روستاییان، با یک توبره، مسیری را انتخاب کرد و پیش گرفت. جایی را نشان کرده بود. بالای بالای کوه. نزدیک به یک شکاف و یک دره نه چندان عمیق.
دور بود و سوت و کور. اما ارزشش را داشت. مهدی سال گذشته، به صورت اتفاقی آنجا را پیدا کرده بود و کلی گیاهان کوهی روزیاش شده بود.
آن روز هم مقصد مهدی همان جایی بود که پارسال رفته بود. یکه و تنها آن مسیر را پیش گرفت. رفت و رفت تا اینکه از دید همه کوهپیمایان پنهان شد.
مهدی آن مسیر صعبالعبور را به شوق تکرار اتفاق خوشایند سال گذشته طی میکرد و اصلا به فکرش هم خطور نمیکرد که چه حادثه و چه سرنوشتی در آن روز انتظارش را میکشد.
یورش غافلگیرانه؛ حصاری مرگبار
بخت با مهدی یار بود. تا رسید کنار دره، فوج فوج گیاهان کوهی جلوی چشمانش ظاهر شد. سبزی آن پهنه صاف و هموار در اوج ارتفاعات برای مهدی تنها یک معنا داشت، اینکه امسال بیش از آنچه تصور میکرد پیمانه بهاری روزیاش پر شده است.
مهدی با سرعت به سمت آن سر سبزی دوید و از همان ابتدای محل رویش گیاهان، شروع کرد به جمعآوری و چیدن. سرش به کارش گرم بود که ناگاه صدایی وحشتناک آرامش نوجوان تنها در کوهستان را بر هم زد.
مهدی میگوید:« غرش عجیبی بود و بسیار ترسناک. خم بودم و سرم پایین. مشغول چیدن گیاهان بودم، وقتی آن صدای هولناک را شنیدم تمام بدنم بیحس شد،انگار پاهایم قفل شد. چند ثانیه بدون حرکت در همان حالت ماندم، جرات نمیکردم سرم را بچرخانم و اطرافم را نگاه کنم. میدانستم این صدا، تنها میتواند غرش یک گوشتخوار بزرگ جثه باشد.
آنقدر ترسیده بودم که مغزم یاریام نمیکرد در مورد اینکه چه نوع گوشتخواری است فکر کنم. به سختی کمرم را راست کردم و همانطور که سرم پایین بود، چند قدم عقب عقب رفتم.
صدای غرش از روبهرو میآمد. اصلا سرم را بالا نیاوردم، میدانستم اگر با آن حیوان، چشم در چشم شوم زهره ترک خواهم شد. وقتی احساس کردم به اندازه کافی و به آرامی از صدای غرش دور شدهام برگشتم و پا به فرار گذاشتم.
چند قدم بیشتر دور نشده بودم که یک دفعه،سنگینی عجیبی روی دوشم احساس کردم. سرم را کمی به سمت چپ چرخاندم در یک آن نیم رخ صورت پلنگی بزرگ جثه جلوی چشمم ظاهر شد. حیوان در یک چشم بر هم زدن، کتفم را به دهان گرفت.»
نجات معجزهآسا
مهدی در وحشتناکترین موقعیت قرار گرفته بود. مخمصه مرگباری که رهایی یافتن از آن غیر ممکن بود.« موهای نرم صورت پلنگ، صورتم را نوازش میداد و دندانهای تیزش، کتفم را فلج کرده بود.
نمیدانم از وحشت بود یا از درد ناشی از دندانهای پلنگ که در بدنم فرو رفته بود، چشمم سیاهی رفت و تعادلم را از دست دادم. همین طور که به سرعت میدویدم، نقش زمین شدم.
در آن سراشیبی غلتیدیم، من و پلنگ. در آن حالت غلتیدن روی سنگها، هنوز کتفم اسیر دندانهای پلنگ بود. حیوان نمیخواست طعمه آن روزش را از کف بدهد. رهایم نمیکرد.
در همان حالتی که میغلتیدیم و پایین میآمدیم با تمام وجودم فریاد میکشیدم تا شاید صدایم به گوش کسانی که در کوهستان بودند برسد. گوشهایم چیزی نمیشنید و فقط فریاد میکشیدم. آنقدر فریاد کشیدم که از حال رفتم.
وقتی به هوش آمدم
«وقتی چشمهایم را باز کردم پایین دامنه افتاده بودم و روستاییان اطرافم حلقه زده بودند.» فریادهای مهدی، اهالی را از این حمله مرگبار با خبر کرده بود، روستاییان با دویدن به طرف پلنگ و داد و فریاد، حیوان را دور کرده بودند. مهدی بعد از آن حادثه بلافاصله به بیمارستان منتقل شد و بعد از یک عمل جراحی، کتفش مداوا شد.
پدر مهدی میگوید: «مهدی ناخودآگاه رفته بود در دل پلنگ. آنجا لانه پلنگ بوده. خدا به پسرم رحم کرده وگرنه کمتر کسی میتواند از زیر دندان یک گوشتخوار، جان سالم به در ببرد. خدا مهدی را نجات داد.»