سخنرانی پروفسور پیتر سینگر (استاد اخلاقزیستی دانشگاه پرینستون امریکا) به مناسبت چهلمین سال انتشار کتابش «آزادی حیوانات»
برداشت انسانها از درد و رنج حیوانها
ارسطو، آکویناس، دکارت و کانت در مورد «رنج حیوانات» چگونه میاندیشند
گزارش و ترجمه از زهیر باقری نوعپرست
دانشجوی دکترای فلسفه دانشگاه وین (اتریش)
40 سال پیش «پیتر سینگر» کتابی با عنوان «آزادی حیوانات» نوشت؛ این کتاب آغازی برای «بازبینی روابط بین انسان و حیوان» و نقدی اخلاقی بر «دامداری صنعتی» بود. خانواده سینگر که اصالتاً اتریشی بودند، در زمان به قدرت رسیدن نازیها، اتریش را به مقصد استرالیا ترک کردند و سینگر در شهر ملبورن استرالیا به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی و دانشگاهی خود را در رشته فلسفه همانجا ادامه داد. او سپس در انگلستان تحصیلاتش را تکمیل کرد و از آن زمان در دانشگاههای استرالیا و امریکا مشغول تدریس بوده است. او در حال حاضر استاد اخلاقزیستی دانشگاه پرینستون امریکا است. سینگر از جمله افراد پیرو مکتب «فایدهگرایی» است. به تعبیر بسیار ساده، «فایدهگرا» شخصی است که نتیجه اعمال انسانها در بررسیهای اخلاقی برایش اصالت دارد. در صورتی که نتیجه مطلوب باشد، آن عمل صحیح است و در غیر این صورت آن عمل قابل دفاع نیست.
کارهایی که بیشترین فایده یا سود را برای بیشترین تعداد افراد داشته باشد، در این دیدگاه، اخلاقی محسوب میشوند. در این نوع نگاه، درد و رنج، نامطلوب و شادی و لذت، مطلوب شمرده میشود. بنابراین زمانی که عمل شما درد و رنج به همراه داشته باشد، از نظر اخلاقی نامطلوب است و اگر هم درد و رنج به بار بیاورد و هم شادی و لذت، باید محاسبه کرد که آن عمل در مجموع به لذت بیشتری میانجامد یا درد و رنج بیشتری. چگونگی امکان این نوع محاسبه خود جنجالبرانگیز است و ماشینحسابی نیز برای محاسبه درد و رنج و نیز شادی و لذت وجود ندارد. با این حال، هنوز میتوانیم درباره درد و رنجِ بیهوده سخن بگوییم و از به وجود آوردن آن پرهیز کنیم. پیتر سینگر به پیروی از «جرمی بنتام» توانایی احساس درد و رنج را شرطی برای ورود به معادله کاهش درد و افزایش لذت میداند؛ معادلهای که از نظر آنها معادلهای اخلاقی است. بنابراین سینگر به درد و رنج حیوانات و لذت آنها در معادلات اخلاقی بین انسانها و حیوانات توجه میکند.
چندی پیش انتشار تصاویری از رفتار بسیار خشن فردی با یک سگ موجب بروز خشم عمومی مردم شد. اینگونه واکنشها نشان میدهد که تحمیل درد و رنج به حیوانات در نگاه عموم هم پذیرفته شده نیست. از جمله اهداف سینگر جلب توجه ما به مصادیقی از تحمیل درد و رنج به حیوانات است که مورد توجه ما نبوده است. حساسیت اخلاقی ما به درد و رنج فراگیر است و تنها مسألهای که باقی میماند آگاهی از مصدایق درد و رنجی است که از چشمهای ما پنهان میماند.
پیتر سینگر شنبه گذشته 18 ژوئن 2016 در محل «موزه تاریخ طبیعی وین» به مناسبت چهلمین سالگرد انتشار کتابش با عنوان «آزادی حیوانات» سخنرانی کرد که در ادامه ترجمه این سخنرانی را میخوانید:
پیش از این، چندینبار به وین آمده بودم ولی گمان نمیکردم که «موزه تاریخ طبیعی وین» میتواند چنین نشستهایی را ترتیب دهد تا بتوانیم درباره «جایگاه اخلاقی حیوانات» سخن بگوییم. بسیار از این اتفاق خوشحالم. امروز میخواهم درباره دستاوردهای جنبش رهاییبخشی برای حیوانات سخن بگویم و همچنین نقشه راه پیش رو را تبیین کنم. فقط کافی است به دهههای گذشته نگاهی بیندازیم تا متوجه شویم که نگرش به مسأله «اخلاق حیوانات» در گذشته بسیار متفاوت بوده است.
نگاه سنتی به مسأله حیوانات در غرب، ریشه در «مسیحیت» و «اخلاق ارسطو» دارد. در مسیحیت به انسانها اجازه داده شده است که طبیعت را تسخیر کنند. این از جمله باورهایی است که انسانها بر اساس آن گمان میکنند میتوانند با حیوانات به هر شکلی که دلشان میخواهد رفتار کنند. از اقبال بد حیوانات بود که ارسطو به عنوان فیلسوفِ الگو در سدههای میانی پذیرفته شد چرا که ارسطو فکر میکرد در جهان، سلسله مراتبی وجود دارد و در این سلسله مراتب، مراتب پایینتر «وجود»، برای استفاده مراتب بالاتر «وجود» آفریده شدهاند. مثلاً گیاه برای حیوان و حیوان برای انسان آفریده شده است. بنابراین در نگرش ارسطو وجود حیوانات به دلیل بهرهبرداری انسانها از آنها است.
آکویناس نیز که فیلسوف رسمی کلیسا بود، «سفر آفرینش» را در انجیل به شکلی تفسیر میکرد که معنای آن اینگونه میشد که خداوند به انسانها اجازه داده است بر حیوانات مسلط باشند. آکویناس تفسیر خاصی از انجیل میکند و بر اساس آن به این نتیجه میرسد که برای خداوند مهم نیست انسان با حیوانات چه میکند. آکویناس به طور مشخص میگوید که انسانها هیچگونه مسئولیتی در قبال حیوانات ندارند. بنابراین تا جایی که به «فلسفه تومائی» مربوط میشد، انسان میتواند حیوانات را بکشد، شکنجه کند یا هر کاری که دوست دارد با آنها انجام دهد! هر کاری با حیوانات مجاز است مگر اینکه عواقب ناخوشایندی برای انسانها داشته باشد. تنها دلیلی که آکویناس برای پرهیز از رفتار سنگدلانه با حیوانات ارائه میکرد این بود که این کار میتواند به سنگدلی با انسانها نیز بینجامد. «رنج حیوانات» برای آکویناس اهمیت نداشت.
با نگاه به دوران متأخرتر از آکویناس، میبینیم که دکارت معتقد است حیوانات رنج نمیکشند؛ بنابراین دلیلی ندارد بخواهیم از تحمیل درد و رنج به آنها جلوگیری کنیم. در نظر دکارت حیوانات مانند ساعت هستند و با تکان خوردن، صدا تولید میکنند. البته که حیوانات بسیار پیچیدهتر از ساعت هستند. دیدگاه دکارت براحتی نقض شدنی است. کافی است با حیوانات سر و کار داشته باشید تا متوجه شوید که آنها درد و رنج میکشند. هر چند، نظر دکارت درباره حیوانات هیچگاه به شکل گستردهای پذیرفته نشد، اما انجام دادن اعمالی مانند «کالبدشکافی روی حیوانات» را توجیه کرد؛ در دورانی که هیچگونه عمل بیهوشی وجود نداشت و کالبدشکافی روی حیوانات در حالی انجام میشد که آنها هشیار بودند و درد و رنج زیادی را تحمل میکردند.
پس از دکارت فیلسوف دیگری که به حیوانات بیتوجه بود و نگاهی انسانمحور داشت، امانوئل کانت است. نگرش انسان محورانه کانت نیز باعث شد او فکر کند که ما مستقیماً وظیفهای در قبال حیوانات نداریم و از آنجا که انسانها یگانه موجودات «خودآگاه» و «قانونگذار» روی کره زمین هستند، حیوانات فقط وسیلهای برای رسیدن به غایات آنان بهشمار میروند.
بنابراین در فرهنگ غرب، از کتاب «سفر آفرینش» تا اواخر سده هجده تقریباً دیدگاه غالب، دیدگاهی است که جایگاهی برای حیوانات قائل نیست و نسبت به آنها بیرحم است ولی «جرمی بنتام» که پدر نگرشی در اخلاق تحت عنوان «فایدهگرایی» است میگوید که اخلاق متوجه افرادی نیست که سخن میگویند یا توانایی عقلورزی دارند؛ اخلاق متوجه همه جاندارانی است که بتوانند درد و رنج را احساس کنند. هر جانداری که بتواند درد و رنج را احساس کند، دیگر نباید به آن به مثابه وسیلهای برای رسیدن به هدف نگریست و نمیتوان درد و رنج آنان را به این بهانه نادیده گرفت که نمیتوانند حرف بزنند یا تعقل کنند. دیدگاه بنتام دیدگاهی است که من پیرو آن هستم و از آن دفاع میکنم.
نگرش غالب در غرب و احتمالاً برخی دیگر از فرهنگها هنوز این است که انسانها ارزش اخلاقی بسیار بیشتری در مقایسه با حیوانات دارند. به حیوانات به عنوان کالا نگاه میشود، میتوان آنها را خرید و فروخت، میتوان صاحب آنها بود و حتی هرگونه مقایسه میان انسان و حیوان را توهینآمیز میدانند بدون اینکه بگویند ارزشی که انسان را از حیوان برتر میکند، دقیقاً چیست.
در حال حاضر نگرش غالب با نگاه آکویناس، دکارت یا کانت تفاوتهای زیادی دارد. یعنی ما بر این باوریم که نباید به حیوانات درد و رنج تحمیل کرد، این را وظیفه خود میدانیم و به افرادی که به حیوانات آزار میرسانند انتقاد میکنیم. همه ما احتمالاً در سطح مفهومی با تحمیل درد و رنج غیرضروری به حیوانات مخالف هستیم. مثلاً وقتی ببینیم شخصی سگی را با چوب میزند یا اسبی در زمینی تنها مانده، بدون اینکه غذایی برای خوردن داشته باشد، این موارد را تحمیل غیرضروری درد و رنج میدانیم و سعی در متوقف کردن آنها میکنیم ولی در صورتی که منافع انسانها و حیوانات در تعارض باشد، همیشه به منافع انسانها اولویت میدهیم حتی در مواردی که منافع حیوانات و انسانها شبیه است. به نظرم باید این مسأله را بازنگری کنیم. این استدلال اصلی کتاب «آزادی حیوانات» است که من 40 سال پیش آن را نوشتهام.
این کتاب تعصب ما انسانها درباره حیوانات را تحت عنوان «گونهپرستی» معرفی میکند؛ تعصبی که با نژادپرستی و تبعیض جنسیتی شباهتهای بسیاری دارد. همانطور که در فصل نخست این کتاب آورده شده است، گونهپرستی» تعصب داشتن درباره گونه جانوری خود در برابر دیگر گروههای جانوری است. من نمیخواهم بگویم که گونهپرستی، نژادپرستی و تبعیض جنسیتی همگی کاملاً یکسان هستند، بلکه میخواهم بگویم در تمامی این موارد گروهی داریم که قدرت بیشتری دارد و با سوءاستفاده از قدرت خود از گروهی دیگر بهرهکشی میکند. گروه قدرتمند «ایدئولوژی لازم» برای بهرهکشی را نیز میپروراند تا کارش را موجه و مجاز جلوه دهد. من فکر میکنم ما باید به این آگاهی برسیم که بواسطه قدرتی که در مقابل حیوانات داریم، در حال بهرهکشی از آنها هستیم و از آنها برای منافع خود استفاده ابزاری میکنیم.
همانطور که گفتم از دیدگاه بنتام صرف اینکه جانداری میتواند درد بکشد کافی است تا او را در معادلات اخلاقی خود قرار دهیم. گونه آن جاندار تفاوتی در این مسأله ایجاد نمیکند. چه انسان باشد یا جانداری دیگر، اولویت ما کاهش درد و رنج تمامی گونههای جانوری است. این دیدگاهی است که من در آن کتاب از آن دفاع کردهام.
به نظر من اینکه چه زمانی و چگونه میتوان حیوانات را کشت، پرسشی است که پاسخ گفتن به آن بسیار دشوارتر از آنی است که اغلب باور دارند. این پرسش حتی در خصوص گونه خودمان نیز طرح شدنی است؛ «بهمرگی» یا «اُتانازی» از جمله مواردی است که در حال حاضر درباره آن بسیار بحث میشود. کشورهایی مانند بلژیک و هلند «بهمرگی» را قانونی کردهاند. من در کتاب خود به کشتن انسانها نپرداختهام و بر این باورم که با اصالت دادن به درد و رنج میتوانیم دستهبندی موجود بین انسان و حیوان را بازبینی کنیم.
«راجر اسکروتن» فیلسوف محافظهکار بریتانیایی، بر این باور است که انسانها تا زندهاند دستاورد دارند و اگر انسانی کشته شود دیگر نمیتواند دستاوردی داشته باشد؛ این در حالی که مثلاً یک گاو در هر سنی که کشته شود؛ چه برای خوردن گوشتش، چه برای استفاده از اعضای بدنش در صنعت لباس و لوازم آرایشی و غیره دستاوردی نخواهد داشت. بنابراین نمیتوانیم بگوییم که با کشتن گاو، او را از رسیدن به دستاوردهایش محروم کردهایم. به این اعتبار است که گفته میشود حیوانها را برای خوردن گوشتشان یا استفاده از پوست و پشمشان میتوان کشت ولی انسانها را نمیتوان کشت. جالب است که نقد اسکروتن مصداق «گونه-پرستی» نیست. اگر فقط بر ظرفیت تحقق دستاورد تأکید کنید، مشکل گونهپرستی بروز پیدا نمیکند. ولی اسکروتن به مشکل دیگری اشاره میکند. آنچه او میگوید درباره همه انسانها صدق نمیکند.
انسانهایی داریم که دچار عقبماندگی شدید ذهنی هستند و امکان اینکه دستاوردی داشته باشند، ندارند. اگر بخواهیم استدلال اسکروتن را بپذیریم، آنگاه این استدلال شامل حال برخی از انسانها نیز میشود. نتیجهای که شک دارم فیلسوف محافظهکاری مانند اسکروتن مایل به پذیرفتن آن باشد.
پرسش دیگر این است که تجربه انسانها و حیوانات چقدر به یکدیگر شبیه است. این پرسش به طور خاص در خصوص تجربه درد در حیوانات و انسانها برای بحث ما مهم است که باید به بررسی آن بپردازیم. من درباره فقر بسیار نوشتهام. هدف ما این است که چگونه با کمک به خیریه از درد و رنج دیگر انسانها بکاهیم و موقعیت بروز شادی و لذت بردن را برای آنها فراهم کنیم.
از این رو، کمک به خیریه باید به شکلی باشد که بیشترین تأثیرگذاری را داشته باشد. بنابراین، باید درباره نهادی که به آن کمک میکنیم کاملاً آگاهی داشته باشیم و بدانیم که چه میزان از آن پول به دست شخص مستحق میرسد و چه میزان از آن خرج امور اداری یا حتی در مواردی حیف و میل میشود.
هدف ما در خیریه این است که با هزینهای که میکنیم سلامت، بهداشت، امکان تحصیل و مواردی مشابه را برای انسانهایی دیگر فراهم کنیم؛ چرا که باور داریم در این وضعیت آنها از زندگی خود لذت بیشتری میبرند و شاد میشوند. به همین شکل میتوانیم بپرسیم چگونه میتوان درد و رنج حیوانات را کاهش داد. مثلاً آیا تجربه درد و رنج یک مرغ، با تجربه درد و رنج یک گاو یکی است؟ آیا گاو به دلیل داشتن مغز بزرگتر، ظرفیت شناختی بیشتری دارد و در نتیجه درد بیشتری تحمل میکند؟ این پرسشها در حال حاضر پاسخی قابل اعتنا نیافتهاند. علاوه بر اینها در حال حاضر، میتوانیم به درد و رنج حیوانات وحشی در طبیعت فکر کنیم. آیا باید جلوی دریده شدن جانداران توسط جانداران دیگر را نیز گرفت؟ مثلاً با حیوانات شکارچی مانند گرگ و شیر چه کنیم؟ بگذاریم دیگر جانداران را بخورند؟
دخالت کردن در طبیعت و به هم زدن چرخه زیستی نیز بسیار مهم است. منتقدان خواهند گفت که کاهش رنج و درد حیواناتی که در حیات وحش زندگی میکنند، تنها ارزش موجود ما نیست. باید به طبیعت به مثابه چرخه زیستی توجه کنیم. این بحث نسبتاً جدید است و فیلسوفهای اخلاق نیز وارد آن شدهاند. به نظرم در این مسأله به طور ویژه، کار خاصی نمیتوانیم انجام دهیم.
حال بگذارید قدری از دستاوردهای عملی صحبت کنیم که بهدلیل نوشتن این کتاب حاصل شده یا این کتاب در حصول آنها نقش داشته است. به نظر من پیشرفت بسیار زیادی در 40 سال گذشته یعنی از زمان انتشار کتاب «آزادی حیوانات» حاصل شده است. در حال حاضر تعداد حیوانهایی که در آزمایشهای پزشکی به کار میروند، بسیار کمتر از حیوانهایی است که برای خورد و خوراک از آنها استفاده میشود. در حالی که سالانه 100 میلیون حیوان در آزمایشها و تحقیقات به کار میروند، حدود 60 میلیارد حیوان سالانه در صنعت تغذیه کشته میشوند و این عدد منهای حیوانهایی است که از آب صید میشوند. تمرکز بر مشکلات دامداری صنعتی و تشویق به گیاهخواری به این دلیل است که تعداد جاندارانی که در این صنعت کشته میشوند با هیچ صنعت دیگری مقایسه شدنی نیست. 40 سال پیش شکنجه کردن حیوانات در دامداری صنعتی، بدرفتاری با آنها، نگهداری آنها در قفسهای کوچک، جدا کردن حیوانات از پدر و مادرهایشان در سنین پایین بیش از امروز متداول بوده است. خوشبختانه در این خصوص گامهای موفقیتآمیزی برداشته شده است. نگهداری حیوانات در وضعیت مناسب یا مزرعه یا جایی که بتوانند آزادانه در آنجا زندگی کنند و از زندگی خود لذت ببرند، هدفی است که در حال نزدیک شدن به آن هستیم. ولی پیشرفتهایی که کردهایم به اندازه کافی نبوده است.
برای مثال، مرغداری صنعتی به شکلی است که مرغها در آن شکنجه میشوند. در نوعی از مرغداری صنعتی، در محوطهای بزرگ تعداد بسیار زیادی جوجه نگهداری میشود، به شکلی که میتوان گفت زمین این محوطهها مرغفرش شده است. این جوجهها باید فقط در عرض 6 هفته آماده فروش در بازار شوند. هورمونهایی که به آنها داده میشود گاه باعث میشود بدنشان رشد کند ولی پاهایشان رشد نکند در چنین وضعیتی پای مرغ میشکند و در این مرغداری زیر دست و پای دیگر مرغها خواهد مرد. این فقط یکی از مثالهای درد و رنجی است که مرغها در مرغداریهای صنعتی متحمل میشوند. از اینرو است که «جان وبستر» صنعت مرغداری را بزرگترین نمونه رفتار غیرانسانی نظاممند در قبال گونه جانوری دیگر میداند.
برخی از دوستان من میگویند گیاهخوار نیستند ولی مرغ میخورند. گویی مرغ خوردن بهتر از گوشت قرمز خوردن است. این در حالی است که با توجه به وضعیت مرغداری و دامداریهای صنعتی، مرغها بیشتر رنج میکشند.
با خوردن گوشت آنها ما نیز در این درد و رنج سهیم هستیم. فشارهایی که به اتحادیه اروپا آمده است، باعث شده برخی از رفتارها با مرغها و دامها غیرقانونی اعلام شود ولی همچنان راهی بسیار طولانی پیشرو داریم؛ بخصوص با احتساب محصولاتی دریایی، سالانه یک تریلیون جاندار از دریا صید میشود. بسیاری از آنها بر اثر خفگی هنگام صید شدن کشته میشوند. یا به عنوان مثالی دیگر، شواهد نشان میدهد ماهی سالمون که در حوضهای پرورش ماهی مدام در حلقهای دور خود میچرخد، دچار افسردگی میشود.
اینها همگی از جمله مواردی است که در آنها حیوانات درد و رنج را تحمل میکنند.
همچنین باید توجه کرد که گیاهخواری در کشورهای غربی رشد نسبتاً محسوسی داشته و مصرف غذاهای گیاهی متداول شده است و براحتی میتوان این غذاها را تهیه کرد.
علاوه بر این افرادی به دلیل ملاحظه سلامت خود گوشت نمیخورند یا کمتر میخورند. بنابراین، همانطور که گفتم پیشرفتهایی در این زمینهها شکل گرفته است ولی همچنان کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.
تأمل
سنگدلی، رذیلت اخلاقی
از نظر برخی از اندیشمندان عصر روشنگری مانند دیوید هیوم، سنگدلی بدترین رذیلت اخلاقی است. سنگدلی، صفتی است که خود را در اعمال بخصوصی نشان میدهد و ما آن را بواسطه آن اعمال تشخیص میدهیم. از نظر هیوم این اعمال بدترین رذیلتها هستند چرا که شدیدترین واکنشها را برمیانگیزند.
بنابراین، با توجه به رویکرد هیوم به اخلاق، اگر اعضای یک جامعه نسبت به مشاهده درد و رنج گروهی بیتفاوت باشند یا حتی از آن لذت ببرند میتوان به این نتیجه رسید که آن جامعه دچار انحطاط اخلاقی شده است. در برخی از موارد شرایطی به وجود میآید که اعضای یک جامعه به شخص دیگری درد و رنجی تحمیل میکنند ولی پس از آن دچار نوعی عذاب وجدان میشوند.
هرچند که ممکن است به دلیل ضعف اراده فردی یا فراهم نبودن بستر مناسب اجتماعی برای تغییر اعمال خود همان اعمال را تکرار کنند. در عین حال افرادی هستند که میخواهند به دیگران درد و رنج تحمیل کنند و از داشتن چنین تمایلی رضایت دارند. این افراد بهترین نمونه سنگدلی هستند، آنها میخواهند که دیگران درد و رنج بکشند، از این مسأله عذاب وجدان پیدا نمیکنند، این درد و رنج را حق بر میشمارند و حتی گاه لذت هم میبرند.
باوجود آنکه ممکن است فکر کنیم تنها شخصی که به اختلالی روانی مبتلا است ممکن است چنین اعمالی را انجام دهد، واقعیت امر این است که بسیاری از ما در چنین اعمالی شریک هستیم.
گستره سنگدلی البته محدود به دیگر انسانها نمیشود. بخصوص هنگامی که در نظر بگیریم که درد و رنج تنها توسط انسانها درک نمیشود و دیگر جاندارانی نیز وجود دارند که درد و رنج میکشند.