حکیم مهر - خاطرهای از دکتر پرویز حکمتی / وبلاگ رضا ترابی دانشجوی دکترای دامپزشکی
سال 1343 دکتر حکمتی که قامت کوتاه و اندامی ظریف داشت مشغول گذراندن دوره دستیاری تخصصی جراحی در دانشگاه رویال دامپزشکی کپنهاگ بود و طی روال معمول دانشگاه، چند دانشجو را برای آموزش در اختیار او قرار دادند .... وبقیه ماجرا از زبان دکتر حکمتی....:
6 دانشجوی بلند قامت دانمارکی دورم حلقه زده بودند و من که قدی کوتاه دارم در میانشان مشغول معاینه گاو بیمار بودم... بعد از معاینه متوجه شدم که گاو دچار اتساع شیردان شده و احتیاج به جراحی دارد... در حالیکه به سوالات پی در پی دانشجوها پاسخ می دادم مشغول جراحی شدم و در حین جراحی متوجه شدم که دام دچار برگشتگی شیردان هم شده است و باید شیردان را به حالت اول برمی گرداندم!
چندبار سعی کردم تا شیردان را به حالت طبیعی خود برگردانم اما هم زورم نمی رسید و هم دستم لیز می خورد... شیردان حدود 30 کیلوگرم وزن داشت و من با دست کوچکم قادر به حرکت دادن آن نبودم! تمام بدنم خیس عرق شده بود و کم کم داشتم نا امید می شدم... دانشجوها هم که متوجه تغییر چهره من شده بودند با هم پچ پچ می کردند که : " بلد نیست ، بلد نیست "!
درماندگی و ناتوانی در تدریس بدترین شکست در کار است! دانشجوها که دیگر مطمئن شده بودند من از پس این کار بر نمی آیم به سراغ استاد بخش که او هم یک دانمارکی بود رفتند و در واقع آمدن او نشان ناتوانی من و بر باد رفتن همه اعتبار و حیثیت علمی من بود! به شدت ناراحت و افسرده شدم و از خدا خواستم که کمکم کند تا در میان این خارجی ها آبرویم نرود!
ناگهان فکری به ذهنم رسید، چهارپایه ای را زیر پاهایم قرار دادم و لباسم را از تن خارج کردم و در حالیکه تقریبا" نیمی از بالاتنه ام را درون حفره شکم گاو فرو کرده بودم ( اندام ریزم این اجازه را به من می داد) دو دستی شیردان را چسبیدم و با تمام توان شروع به حرکت دادن آن کردم و در یک لحظه احساس کردم که تکان خورد! از خدا یاری خواستم و با تمام وجود شیردان را در جهت طبیعی چرخاندم و در حالیکه عرق شرم از چهره ام خشک شده بود از چهارپایه پایین آمدم و گفتم " انجام شد" و با صدایی آرام گفتم: خدایا سپاس که شرمنده ام نکردی!
دانشجویان که فکر نمی کردند بتوانم این کار را با موفقیت تمام کنم به شدت تعجب کرده بودند! جراح بخش هم کار مرا تایید کرد و آنجا بود که گفت: دکتر کوچولو موفق شد! و من به این نام معروف شدم!
پی نوشت:
این خاطره را سال 1385 از زبان دکتر حکمتی شنیدم و از همان روز لحظه شماری می کردم که روزی در کنار ایشان آموزش ببینم اما از بخت بد من ایشان دیگر تدریس را کنار گذاشته اند!