حکیم مهر - یادی از بزرگواری استاد دکتر عزیز رفیعی - دکتر اکبر لطفی
دکتر اکبر لطفی
من سه سال از دوره تحصیلات دانشگاهی ام را در دانشگاه ارومیه درس خوانده ام و سپس به اتفاق چند نفر از همکلاسی هایم به دانشگاه تهران منتقل شدم.
حدود سی و چند سال پیش و اوایل سالهای تأسیس دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه بود؛ و این دانشکده نوپا کاستی هائی داشت ولی در حال تکامل بود. اغلب اساتید و مدرس های دانشکده جوان بودند و سابقه زیادی در تدریس نداشتند. جهت رفع کمبود هیئت علمی، تعدادی از اساتید مجرب، بنام و پرآوازه نیز برای تدریس برخی دروس از دانشگاه تهران و یا دیگر دانشگاههای معتبر ، به دانشکده دامپزشکی و دیگر دانشکده های دانشگاه ارومیه تشریف می آوردند. در بین این اساتید عالیمقام ، که با اصطلاح اساتید پروازی مشخص می شدند، چند استاد کهنسال و پیش کسوت همه اساتید نیز، دانشگاه را مشرّف به حضور خویش میکردند. این اساتید گرانقدر سنی بالای هفتاد یا هشتاد داشتند وکاملا مشخص ، که بر پیشانی عمر پر بارشان، چین هائی به ژرفای علوم و تاریخ تأسیس تحصیلات دانشگاهی پدیدار شده بود.
ما جوان بودیم و هنوز قامت کوتاه معرفتمان ، از درک عظمت و روح والای این عزیزان عاجز بود. عزیزانی که با تمام برجستگی های علمی و سوابق پرشکوهی که در طول تاریخ فعالیت علمی شان داشتند؛ و علیرغم کهولت سن ، با چنان علاقه و اشتیاقی، مسافت های طولانی را طی می کردند ؛ و سرشاراز نشاط و با حوصله فراوان برای ما درس می دادند و بذر دانائی می کاشتند!
استاد گرانقدر، جناب آقای دکتر عزیز رفیعی، استاد ممتاز و برجسته انگل شناسی، رئیس اسبق دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران، از ارکان اصلی و از پایه گذاران علمی دانشکده دامپزشکی و یکی از عوامل غنای علمی دانشکده های پزشکی و علوم وابسته در دانشگاه تهران، در طول سالیان دراز سوابق علمی شان بودند. چه افتخار بزرگی بود که در سر کلاس درس استاد بزرگوار می نشستیم ؛ ولی افسوس که قدر شناس این موهبت بزرگ ، چنان که شایسته شان بود، نبودیم !
من عادت داشتم که در کلاسهای درس، با دقت تمام به تدریس اساتیدم گوش دهم. یک روز در سر کلاس استاد بزرگوارم نشسته وسرا پا گوش بودم .... در حین اینکه مدهوش بیان شیوای استادم بودم، ناگهان رشته تمرکز من گسسته شد وافکارم پرکشید واز کلاس بیرون رفت؛ .... تا وقتی که به خود آمدم و مجددا افکار پرکشیده ام، از جولانگاه خیال ، بر کلام شیرین استاد خویش جلب شد ؛ متوجه شدم که نکاتی از درس استاد را از دست داده ام . بدون اراده و برای جبران از دست داده ام ، از استاد سوالی پرسیدم . استاد کلامش را متوقف کرد ؛ نگاهی معنی دار بر من انداخت ؛ و سپس با حالتی معترضانه ، فرمود : " آقا لطفا وقت کلاس را نگیرید! " ... سکوتی بر کلاس حاکم شد ؛ در یک لحظه احساس کردم که سنگینی این سکوت ، از تمام فضای کلاس بر وجود من هجوم آورده ؛ بر من نهیب میزند ومرا به چالش فرا می خواند !
انتظار شنیدن چنین پاسخی را از استاد خویش نداشتم. چون نمی دانستم که استاد در همان لحظه، در حال شرح همان موضوع سئوال من بودند ؛ و اساسا طرح این پرسش در حین بحث روی همان موضوع ، توجیهی غیر از استنباط استاد نمی داشت . در هر حال من غافل ، از خطاب استادم بسیار رنجیدم ؛ برآشفتم ؛ و چون حق را به جانب خود می دیدم ، در کمال جسارت برخواسته و با عصبانیتی بی حساب کلاس درس را ترک کردم !!
جوان بودم و کم تحمل و پر از غرور کاذب ؛ یکسره رفتم به قسمت آموزش دانشگاه و درخواست حذف واحد درسی مربوطه را کردم ! در آموزش ، از تقاضای نا معقول من متعجب بودند ؛ و پیوسته متذکر می شدند که حذف این درس پایه ای مشکلات جبران نا پذیری را برایم ایجاد می کند . ولی من براین خود زنی خویش، اصرار می ورزیدم ؛ چون خودم را در این تصمیم محق می دانستم !
در این حال و احوال که در قسمت آموزش پرسه می زدم ، دیدم که همکلاسی ام حمید رضا ، که پسربسیار فهیمی بود ، (آقای دکتر حمید رضا مطلق زاده) ، شتابان خودش را به من رسانید و گفت : پسر تو کجائی که من یک ساعته دنبال تو می گردم !؟ بیا برویم کلاس ؛ و من با عصبیت تمام تکرار میکردم که نه ، این ترم من این واحد درسی را نمی خواهم داشته باشم ! و دوستم که سعی داشت مرا آرام کند، توضیح می داد که آقا پسر، استاد خودش مرا دنبال تو فرستادند ؛ چون بعد از تو بسیار ناراحت شدند وگفتند که : "بچه ها مثل اینکه دوستتان از حرف من خیلی نا راحت شد ؟!" .... و از من خواستند که بیایم و شما را به کلاس برگردانم ! نمی خواستم گفته های دوستم را باور کنم ، لذا بر خشم خودم پایداری میکردم . دوستم بر من ایراد میگرفت و عقیده داشت که من می توانستم به سادگی به استاد توضیح دهم که حواسم از صحبتشان بریده بود ؛و....
با حمید رضا در محوطه دانشکده و دانشگاه قدم می زدیم و با همدیگر مشغول بحث و مجادله بودیم . اما من گوش شنیدن خود را بسته بودم ! تا موقعی که متوجه شدیم کلاس درس استاد عزیز (زودتر از وقت مقرر) تمام شده و استاد بزرگوار از روبرو به طرف ما میآیند. برای اینکه با استاد روبرو نشوم ، راه خودم را به سمت دیگری کج کردم ؛ و خواستم که دورتر شوم .
استاد تا مرا دیدند با صدای لرزان وبلندی مرا صدا کردند ؛ خواستند که لحظه ای صبر کنم . صدای استاد را بمانند ندائی آسمانی شنیدم ؛ ایستادم ؛ احساس کردم که تمام تکاپوی درونی و بیرونی ام ساکن شد و ساکت ماند ؛ آتشفشان درونی ام از فوران افتاد ؛ مبهوت رفتار و حالت استاد عزیزم شدم . آن پیر جوانمرد ، با شتاب فراوانی به سمت من میآمد ؛ و تنگی نفسهای مضطربش آغشته با دود پیپی که پیوسته بر لبانش می فشرد ، کاملا محسوس بود ؛ و هر اندازه که نزدیکتر می آمد ، از درون من تشویش، اضطراب، و آشوب دیگری می خواست تا زبانه بکشد و وجود شرمسارم را بسوزاند و خاک راه استادم قرار دهد .
استاد بزرگوارم به من رسیدند . دستان مبارکشان می لرزید .من هنوز بر جای خود خشکیده بودم ؛ مثل اینکه توان هر گونه حرکتی را از دست داده بودم ؛ اما استادم را کاملا حس می کردم . احساسشان را با تمام وجودم درک می کردم . خواستند کلامی بگویند که ناگهان پیپشان از دستشان افتاد .
دیدن این صحنه یکی از بزرگترین شرمندگیهای زندگی من بود ؛ اما خوشبختانه تلنگری شد بر معرفت مسکوت مانده من ، که تکانی بخورد تا راه دراز شدن را آغاز کند . لطف بزرگ الهی شامل حالم شد و بزرگواری استادم ، چون معجزه ای آسمانی ، دل مرا در بر گرفت و روح دیگری در من دمید ! من به خود آمدم؛ از خواب غفلت بیدار شدم ؛ از پرتگاه اخلاق دور شدم . نورانیت ملکوتی استادم بر من تابید و منورم کرد ؛ و راه مرا روشن کرد .
در حالی که خم می شدم تا پیپ استاد را از زمین بردارم ، احساس خضوع و تعظیم خالصانه ای ، در مقابل روح خدائی اش ، قعر وجودم را فرا گرفته بود . پیپ را تقدیمشان کردم . عذر خواستم ؛ طلب بخشش نمودم ؛ برای جسارت خویش هیچ بهانه ای جز جوانی و کم تجربگی و ... نداشتم ! صورت زیبا و بهشتی استادم را بوسیدم . سراسر وجودم لبریز از مهر، محبت ، عشق و صفا شد . اینهمه در یک لحظه از استاد عزیزم بر من سرازیر شد و مرا در بر گرفت .
استاد نیز آثارخوشحالی و رضایت در چهره دوست داشتنی شان نمایان شد . آرامشی یافتند و مرا مورد مهر و محبت بیکران خویش قرار دادند . من خودم را سرزنش میکردم و ایشان بزرگوارانه سعی میکردند که حق را به جانب من جاری کنند و مرا دلداری دهند .
از چه لغزش بزرگی رسته بودم ! آیا اگر شخص دیگری بجز استاد بزرگوار بود با من اینگونه رفتار میکرد ؟ من سالهاست که این اتفاق را با تمام جزئیاتش برای خودم تکرار میکنم ؛ وازواقعه ی تلخی که می خواست در زندگی ام شکل بگیرد ؛ به عنوان یکی از شیرین ترین خاطرات دوران زندگی ام یاد می کنم.
درود بر روان پاک استاد بزرگوار ، مرحوم جناب آقای دکتر عزیز رفیعی ؛ و باز هم درود بی پایان بر این استاد راستین ؛ هم در عرصه علمی و هم در عرصه اخلاق و درس زندگی ، که با جلوه ای از رفتار انسانی اش ، چنان درسی از منش های اخلاقی ، جوانمردی و انسان بودن را به من آموخت ؛ که شاید نتوان با خواندن صدها کتاب آنرا فرا گرفت !
به حق که دکتر عزیز رفیعی یک دامپزشک ، استادی برجسته و ممتاز، و بهترین الگوی زندگی انسانی است ؛ او نه تنها در قلب من بلکه در دل بسیاران دیگری که سعادت شناختنش را داشتند چهره ای ماندگار و فراموش نشدنی دارد . شخصیت والای او باید تکرار شود ؛ چون او به تمام معنی ، یک انسان بود . انسانی متعالی !