حکیم مهر - بازخوانی بخشی از گفتوگو با فرزند مرحوم آیت الله العظمی بهجت (ره) به مناسبت 27 اردیبهشت 91، سومین سالگشت فقدان این مرجع و عارف بزرگ :
حجت الاسلام علی بهجت - فرزند مرحوم آیت الله العظمی بهجت (ره)
ارتباط آیت الله بهجت با خانواده چگونه بود؟
حجت الاسلام علی بهجت : ارتباط ایشان با همسر و اعضای خانواده خصوصا با نوهها بسیار خوب بود. نوهها در پناه ایشان آزادی خیلی بهتری داشتند و ایشان خیلی به آنها میرسیدند. عبارت ایشان در مورد نوهها این بود که اینها جدیدالورود از عالم بالا هستند و معصومند و چون معصومند آدم را به خودشان جذب میکنند.
نه تنها بچهها که همه موجودات و جنبندههایی که در خانه بودند در پناه ایشان آزادی داشتند. اصلا اجازه سم پاشی و کشتن موجودات را نمی داد و بارها بنده را توبیخ میکرد که مگر نگفتم مگس را نکش! در فصل بهار معمولا مگس به اتاق ایشان میآمد. صبحها هنگام کارها و مطالعاتشان بوسیله بادبزن و یا عصا مگسها را این طرف و آن طرف میکردند.
وی گفت: گاهی بنده زودتر از ایشان میرفتم و حساب همه مگسها را میرسیدم تا ایشان اذیت نشوند. یک بار به من توبیخ کردند که مگر نگفتم اینها نکش و فقط بیرونشان کن. من به شوخی گفتم نمیشود دانه دانه آنها را بگیری و بیرون کنی، باید چند نفر را بیاوریم که فقط اینها را بیرون کنند تازه دوباره از یک سوراخ دیگری به داخل میآیند. خوب من هم آنها را بیرون کردم فقط از هستی بیرونشان کردم. پدرم گفت پناه بر خدا.
وقتی با موجودات این طور بودند، بچهها را که دیگر خیلی دوست داشتند. آیت الله بهجت خیلی سفارش میکرد که برای بچه کوچک چیزی بگیرید تا سرگرم باشند. چون مایل نبود بچهها سرگرمیهای تلویزیونی داشته باشند، میگفتند پرندهای بگیرید تا مشغول باشند.
یکبار از مراسمی در خیابان میآمدیم و حاج آقا هم بودند و بچهها گفتند و 3 جوجه برایشان گرفتم. این جوجهها که به منزل ما آمدند حضورشان برای ما عذاب الیم شد. باید دائما و روزی چند بار احوالات اینها را به پدرم گزارش میدادیم.
ایشان میپرسید آیا چیزی خوردهاند یا نه، جایشان خوب است و ... اگر موقعی از احوال اینها میپرسیدند و ما جواب سردی میدادیم، خودشان گاهی در هوای سرد به حیاط میرفتند و از جای آنها خیالشان راحت میشد تا دورشان پوشیده باشد.
روزی به من گفت اینها را داخل بیاور. مبادا گربه آنها را بخورد. من هم گفتم پدر جان شاید اینها روزی گربه باشند. ما نباید روزیاش را بگیریم و ایشان گفت پناه بر خدا؛ سپس بلند شد و آنها را به داخل آورد. الان یکی از آنها مانده و تبدیل به یک خروس شده است.
ایشان مقید بود که در منزل یک خروس باید باشد. میفرمود اینها در سحرها ندای قدوسی سر میدهند منتها ما زبان آنها را نمیفهمیم. آنهایی که باید بفهمند، میفهمند. ایشان دوست داشت که خروس خوشصدا و سفید باشد و به موقع بخواند و مرغی هم کنار او باشد.