حکیم مهر - یکی از وبلاگ نویسان در وبلاگ شخصی خود به شرح رخدادی که در نیمه اول ماه مبارک رمضان 89 آنرا تجربه کرده پرداخته که در اینجا جهت اطلاع عموم بینندگان محترم حکیم مهر بازخوانی میگردد :
ترسم که در ترازوی اعمال ما فتد
سنگی که در سجاده گاه ریای ماست
حوالی ساعت 4 بعد از ظهر سفره کتان سفید رنگم را تا کردم و برای اینکه با ازدحام جمعیت روزه دار که برای خرید نان سفره افطاریشان روبرو نشم زودتر از روزهای پیش به سمت نانوایی به راه افتادم . بوی نان تازه و داغ – حرکات موزون شاطر نانوایی سنگکی - پرواز پرندگان در اطراف نانوایی شنیدن صدای برخورد برگهای درخت صنوبر و افرا ..... همه و همه خاطرات خوش دوران کودکی ام هستند . یادش گرامی باد ..!!
از دور احساس کردم که حضور جمعیت داخل صف به نظر غیر طبیعی میاد– به جای آنکه در یک راستا باشند بصورت نیم دایره و همگی در حال خندیدن و بلند بلند صحبت کردن اند ... در این میان مردی سامسونت به دست که بر روی زمین خم شده بود و به دنبال چیزی می گشت و صدای لاینقطع " جیک جیک " پرنده ای .... نزدیکتر شدم – صدای جیک جیک به صورت ناله هایی دلخراش درآمده بود و صدای غش غش خنده و دویدن مردک سامسونت به دست به اینطرف وآ نطرف ....
حاج آقا سنگ درشت تر وردار ...لامذهب سگ جونه ....
حاجی اون سنگه را وردار
آقا ... آقا بیا این سنگه از همه درشتره
به یکباره چشمم به جوجه قمری ضعیف و ناتوانی افتاد که از همه طرف ازجانب مردم روزه دار سنگسار میشد.
چی کارش دارید ؟؟
زورتون به یه جوجه رسیده !!!؟؟
مثلا" روزه دارید ؟؟
جماعت داخل صف طوری به من نگاه می کردند - انگاری که با یک موجود فضایی روبرو شدن - حرفهایم را نمی فهمیدند - متعجب بودند که برای مرد سامسونت به دست به دنبال سنگ نیستم و چرا از ته دل نمی خندم ..!!
آخه خواهر از بالای درخت افتاده پایین - هیچکس نمی تونه ببردش بالای درخت – پایین هم که باشه گربه یا کلاغ میخوردش ... این بهترین و انسانی ترین راهه ...!! ما هم مثل شما احساس داریم - میخواهیم که کمکش بکنیم ...!!!
من خواهر شما نیستم آقای محترم اینهم روش کمک کردن نیست ..... جمعیت را پس زدم و خودم را به جوجه رساندم ..
خشمم بیشتر شد و نیز فریادم اعتراض آمیز تر ... اما " قوم الظالمین " همچنان سنگ میزدند و همجنان فریاد شادی و خنده سر میدادند و جوجه نگون بخت عینا" فنر به بالا و پایین پرتاب میشد .
حاج آقای سامسونت به دست همچنان در حال سنگ پیدا کردن بود - ناجوانمردی نیمه آجری به دستش داد – آجر را به طرف جوجه نشانه رفت – امعا و احشا زبان بسته به بیرون پرتاب شد و.......
با چشمانی اشکبار راهی منزل شدم .... !!!!
برای آخرین بار به چهره مرد سامسونت به دست نگاهی از سر نفرت کردم ... .
چقدر قلب ها کوچک – وجدان ها تهی و روحها متعفن شده اند ..
در تمامی طول راه در حالیکه حتی یک لحظه صدای " جیک جیک " پرنده از ذهنم نمیرفت – با خود می گفتم :
خوشا به حال آن روزگارانی که به مسائلی پایبند بودیم .
خوشا آن زمانی که به دست " انتقام روزگار " اعتقاد داشتیم
خوشا آن دورانی که به " مکافات عمل " معتقد بودیم
و ..... خوشا آن زمانی که " آدم " بودیم .