تصوير اول شتر بيقراري است که با نالههاي دردناکش در طويله کوچکي قدم ميزند و پاهاي بلند نوزادش بيرون زده است، ميشود صداي نالههاي آرام شتر را شنيد... حکيمه تصوير بعدي است، با چکمههاي بلند صنعتي و دستکشهاي بزرگ و حوله در دست وارد طويله ميشود و سطل را کناری ميگذارد و پاهاي بيرونآمده شتر را از بدن مادر بيرون ميکشد...
به گزارش حکیم مهر به نقل از روزنامه شرق، دستهايش را دور پاهاي شتر سياهرنگ حائل ميکند و بيرون ميکشد... تصوير بعدي، تصوير سر شتر است که بيرون آمده و شتر ماده که نالههايش کمتر و کمتر ميشود. نوزاد که بيرون ميآيد حکيمه آرام روي علوفهها ميخواباندش و پوستههاي باقيمانده از کيسه آب را از روي شتر سياهرنگ جدا ميکند. به بچهشتر تازه بهدنياآمده، ناقه ميگويند، ناقه روي زمين است و حکيمه وارسياش ميکند و بعد رو به شوهر ميگويد نر است... اينجا روستاي خُرخُر است.
در 20 کيلومتري شهر تبريز، روستايي از توابع شهرستان ايلخچي جايي است که حکيمه زندگي ميکند. 29ساله است و کمي ديگر ديپلمش را ميگيرد. در شرايطي که روستاهاي تبريز ازدواج کودکان را تجربه ميکنند و استان آذربايجان شرقي، داراي مقام در ازدواج کودکان است، حکيمه زني استثنائي است که حالا دو سال است به کمک همسرش، مرکز پرورش و نگهداري شتر را راه انداخته.
حکيمه از خانوادهاي است که از شترداران قديمي شهر تبريز محسوب ميشوند. پدر او که خيلي زود، وقتي حکيمه دختربچهاي کوچک بود از دنيا رفت، براي او و برادران و خواهرانش شترهاي زيادي ارث گذاشت که هيچکدام براي حکيمه باقي نماندند. اختلافهای خانوادگي و رسم اينکه زن بهتر است در خانه بماند تا براي زندگي مشترک آماده شود، او را از شغل آبا و اجدادياش دور انداخت؛ اما حالا حکيمه شترهاي خودش را دارد و آرزويش، رساندن تعداد شترها به 50 نفر و داشتن دامداري کوچکي است که بتواند زندگياش را با آنها بگذراند. اين گزارش داستان زندگي حکيمه است، زني که باور کرد ميتواند شغل پدرش را با قدرت او ادامه دهد.
روستاي خرخر پر از زمينهاي خاکي است و تا چشم کار ميکند زمينهاي رهاشده دارد... سرسبز نيست، در گوشه و کنار روستا ميشود زناني را ديد که با چادرهاي رنگي و زريدوزيشده، در کوچه نشستهاند و با هم حرف ميزنند. ساعت از سه بعدازظهر گذشته که به خرخر ميرسيم... از معدود آدمهاي داخل خيابان سراغ دامداري ناصري را ميگيريم، همه متفقالقول انتهاي خيابان را نشانمان ميدهند.
مغازه نسبتا بزرگي، دونبش و تعطيل که رويش بزرگ نوشته شده: دامداري برادران ناصري. روي تابلو ميشود انواع محصولات توليدي دامداري را از شير شتر تا گوشت و کوهان و روغن پيدا کرد. فرض ميکنيم به اين دلیل نام مغازه برادران ناصري است که اينجا کارکردن و زدن نام زنها درست نيست، اما اشتباه ميکنيم، اينجا واقعا مغازه برادران ناصري است، اما آدمها ترجيح ميدهند وقتي سراغ دامداري حکيمه را ميخواهيم، آدرس مغازه برادرش را بدهند. بعد از تماسهاي مکرر بالاخره خودش همراه همسرش سراغمان ميآيد و وارد دامداري او ميشويم.
يک سال ميشود زمين دامداري را خريدهاند. ميگويد: «دار و ندارمان را فروختيم، شوهرم کارش تابلوفرش بود، بهخاطر اينکه ميدانست من عاشق شترم، تابلوهايش را فروخت و پول پيش خانه را هم برداشتيم و زمين را خريديم و بقيه پول را هم زديم به کار، اما حالا خانه نداريم و زندگيمان داخل کانکس ميگذرد. کانکس انتهاي زمين را نشانم ميدهد و ميگويد: اينجا هنوز برق هم ندارد... اين همه از من گفتهاند، محض رضاي خدا حتي برق هم نداريم...
ميپرسم که بدون برق توي کانکس چه ميکند و ميگويد: با نور گوشي تلفن همراه کانکس را روشن ميکنيم و روي چراغ خوراکپزي آشپزي ميکنم. براي خواب و نظافت گاهي من به خانه مادرم ميروم و همسرم، تبريز ميهمان مادرش ميشود.
روايت حکيمه، همان روايت هميشگي اما واقعي خواستن و توانستن است. زن قدبلند و بااراده و خنداني که روزها و شبهايش به سختي در دامداري ميگذرد، اما از بوي کود و ماندگي گلايه نميکند و ميگويد: آينده روشنتر است، ميدانم. حالا حکيمه روایتگر قصه خودش است، زني که امروز تنها زن شاغل روستاي خرخر است، درباره خودش اينگونه روايت ميکند: «تازه 29ساله شدهام، هنوز بچه ندارم و حالا بچههاي من همين شترها هستند.
حالا شش سال است که ازدواج کردهام، براي من ازدواج در 23سالگي اتفاق خوبي بود، چون دخترهاي روستاهاي اين طرف و آن طرف 12سالگي راهي خانه بخت ميشوند. البته وضعيت روستاي ما بهمراتب بهتر از روستاهاي اطراف است... بعد همانطور که به شتر تازه بهدنياآمده رسيدگي ميکند، ادامه ميدهد: 9 ساله بودم که پدرم فوت کرد، شغل آبا و اجدادياش هم پرورش شتر بود. وقتي پدرم فوت کرد، برادرهايم شترها را فروختند و هرچه شتر داشتيم تمام شد، بعد از مدتي مادرم و خانواده با وام و باقيمانده ارث و ميراث پدرم چند شتر خريدند و برادرهايم هم شتر خريدند و من شدم کارگر آنها...
بعد با خنده ميگويد: البته کارگر بيجيره و مواجب. آنقدر عاشق شتر بودم که فقط ميخواستم کنار شترها باشم، اين کارگريکردن تا ازدواج من طول کشيد، شوهرم ميدانست چقدر به شتر علاقه دارم، به او گفتم آرزويم شترداري است، خودش هم ميدانست. چون وقتي عروسي کردم و به تبريز رفتم نتوانستم دوام بياورم، هر روز ميآمدم روستا و با شترهاي برادرم خودم را سرگرم ميکردم...
حکيمه ميگويد: شايد باورت نشود اگر بگويم که با وام ازدواج خودم و همسرم دوتا شتر خريديم، هر شتر را يک ميليونونيم خريديم و يکي از شترها را کشتار کردم و يکي ديگر را به خواهرم فروختم... توي تمام اين سالها فقط صداي همسرم بود که توي گوشم مانده بود، مدام حرف شوهرم را تکرار ميکنم که ميگويد: حکيمه! تو ميتوني.
حکيمه همه حواسش پيش شترهاست، يکي از آنها را نشانم ميدهد و ميگويد: اين اسمش سفيد است، پنجساله است، از همه بيشتر قدرم را ميداند، مهربان است و ميداند چقدر برايش زحمت ميکشم، بعد دستانش را به سمت پستانهاي پرشير شتر مادري ميبرد که ديروز زايمان کرده، ميخواهد بدوشدش که شتر گازش ميگيرد و حکيمه با خنده ميگويد: اين چون ديروز زاييده نميگذارد بدوشمش، شيرش همه مال بچهاش است...
از حکيمه ميپرسيم که چه شد که تصميم گرفت گله بزرگتري داشته باشد و او ادامه ميدهد: شوهرم تابلوفرش ميفروخت و ما سمت شهري به نام باکان نزديکي نهاوند ميرفتيم. آنجا شهري بود به نام بناب. نزديک بناب ديدم کنار جاده شترها در حال چريدن بودند. شوهرم به من گفت برويم شترها را ببينيم و ما سراغ شتردار رفتيم تا من يک کم حالم خوش شود. با او آشنا شديم و شماره ردوبدل کرديم و وقتي برگشتيم تبريز دوباره از او دوتا شتر خريديم.
حکيمه حالا نزديک به 30 نفر شتر دارد و آرزويش داشتن شتر دوکوهانه؛ يعني گونه کميابي از انواع شترهاست که حدود 30 ميليون تومان قيمت دارد. از او ميپرسم چرا با برادرهايش شراکت نکرد و او ميگويد: ترجيح ميدهم تنها باشم، با آنها ارتباطي ندارم. به من قول داده بودند در ازاي اينکه برايشان کار ميکنم، کسي نفهمد من شتر دارم که براي آنها بد نشود؛ انگار من بگويم کار ميکنم چه اتفاق وحشتناکي ميافتد. گفتند براي ما کار کن، برايت جهيزيه و عروسي ميگيريم، اما آخرسر من را بدون جهيزيه خانه بخت فرستادند و از مادرم در ازاي جهيزيه، چهار نفر شتر گرفتم. وقتي با برادرهايم کار ميکردم هشت شتر داشتم، اما آنها را نتوانستم بگيرم و مجبور شدم دوباره از صفر شروع کنم.
حکيمه پارسال اين زمين دامداري را خريده. ميگويد: اين زمين را خودم سروسامان دادم، يک زمين خالي بود، آجربهآجرش را خودم و شوهرم با هم چيديم، پول کارگر نداشتم که بدهم، خودم لباس کارگري تنم ميکردم و بههمراه همسرم ديوارها را بالا ميبرديم و حالا تنها توانستهايم دو سالن را سقف بزنيم، اما هنوز برق دولتي ندارم و هزينههايم بالاست.
حکيمه هنوز سرمايهگذاري ميکند و به سود نرسيده. او ميگويد: حالا همه من را بهعنوان شتردار ميشناسند و هرکس شتر ميخواهد به من زنگ ميزند و از من خريد ميکند و اين براي من اتفاق بسيار مهم و بزرگي است.
از حکيمه سؤال ميکنيم الان دقيقا چهکار ميکند و مراقبتهاي يک شتر چگونه است و او ميگويد: مراقبت از شتر مثل بقيه دامهاست. هوا که گرم ميشود بايد داخل آبشان سرکه ريخت که عفونت نکنند. اين هم که ميگويند شتر ميتواند شش ماه بدون غذا سر کند، حرف درستي نيست. شتر بايد قوي باشد. از شتري که شش ماه گرسنه بماند که چيزي باقي نميماند. شتر هم مثل گاو و گوسفند است، اما اينجا عشق ميخواهد شترداري عشق ميخواهد، تو بايد به شتر عشق بورزي... .
سرنوشت شترهاي نر، کشتار است. حکيمه ميگويد شتر هم مثل بقيه دامها، مادهبودنش مزيت بيشتري دارد، اما مادرشدن شتر زمان زيادي ميطلبد و يک شتر يك سال آبستن است.
با حکيمه راهي صحرا ميشويم تا گله شترهايش را ببينيم. 30 شتر که براي هرکدام خودش اسم گذاشته؛ سفيد و بداخلاق و زبل و گوشتي و... همه را به اسم ميشناسد. حکيمه مصداق بارز زني است که ميخواهد بزرگتر شود.
دوربينش را که درميآورد تا از ما روي شتر عکس بگيرد، توجهمان به عکس روي تلفن همراهش جلب ميشود؛ دو شتر دوکوهانه که در کنار برقکشي دامداري نهايت آرزوي حکيمه است. حکيمه روي شتر مينشيند و ما دستش را ميگيريم و اين تصوير، آخرين تصويري است که از صحراي روستاي خرخر در ذهن همه باقي ميماند.