«علی بیک» در «چهل سالگی» نوشت:
وارد حیاط که شدم دیدم یک گوسفند سپید قربانی را به نرده بسته اند؛ بچه ها در حال ناز و نوازشش.
شب شد، ناله ی این گوسفند تمام آپارتمان را برداشت. طاقت نیاوردم آمدم پائین ببینم چه خبره، چی شده این حیوان ناله می کنه. صاحب قربانی و چند نفر دیگر هم بودند. هرچه آب گذاشتیم، کاهو ریختیم، بی توجه ناله می کرد، بازدید بدنی کردیم چیزی نفهمیدیم، تا صبح ناله کرد، ناله کرد.
آفتاب نزده صاحبش رفت دنبال قصاب تا اهالی ساختمان کمتر ناراحتی بکشند. قصاب رسید اول سعی کرد بیاد تشنه لبان کربلا آبی به حیوان بدهد، نخورد بیشتر ناله کرد، ناچار گوسفند را زد زمین و تا آمد کارد را با گلویش آشنا کند، به یکباره چاقو را به زمین زد و یک الله و اکبر خشمگینانه گفت و سر بر دیوار تکیه داد. سپس خم شد با نوک چاقو ریسمانی را که بر آلت تناسلی حیوان بسته شده بود را باز کرد، گوسفند قربانی به یکباره مقدار زیادی ادرار خون آلود از خود دفع کرد و ناله اش قطع شد. فروشنده سنگدل برای چند هزار تومان سود بیشتر چنین بلای چندش آوری را مرتکب و آب فراوانی به خوردش داده بود.