چرا بهشت زیر پای مادران است؟!
شهرام مهدیزادگان
کارشناس ارشد باکتریشناسی دامپزشکی
شبکه دامپزشکی شهرستان فومن
تابستان سال ۱۳۷۶ بود و من در یک شهر کوچک به عنوان بازرس کشتارگاه مشغول به کار بودم. برنامه کشتارگاه ثابت بود یعنی همهروزه بجز جمعهها و روزهای تعطیل از ساعت 5 صبح تا 6 صبح دامها مورد معاینه قبل از کشتار قرار میگرفتند و از ساعت شش صبح کشتار شروع میشد و کلاً کار بازرسی و زدن مهر تا 8 صبح به پایان میرسید. بعد از آن به سمت اداره به راه میافتادم و بهعنوان مسئول دامپزشکی بخش کارم را ادامه میدادم. همه کارگران کشتارگاه و همچنین قصابان به این حالت عادت کرده بودند و ساعات حضور دام در محوطه تا زمان کشتار را دقیقاً مراعات میکردند.
یک روز صبح که هوا طبق معمول همهروزه گرگ و میش بود، وارد کشتارگاه شدم. کارگران کشتارگاه کمی زودتر آمده بودند و در حال شستن دست و صورت و پوشیدن لباس کارو آماده شدن برای شروع کار بودند. تعدادی گاو و گوسفند و بز در مکان خاص خودشان جهت معاینه قبل از کشتار بسته شده بودند.
منتظر بودم تا در ساعت شش صبح کارم را شروع کنم و به دنبال آن کارگران نیز اقدام به کشتار دامهای معاینه شده بکنند که «حجت» به همراه یک گاو و یک گوساله وارد محوطه شد و آنها را در محل مخصوص بست. حجت یکی از قصابانی بود که فقط گوشت گاو و گوساله میفروخت. او که مردی چاق و قد کوتاه بود، در حین معاینه قبل از کشتار رو به من کرد و گفت «این گوساله مال همین گاوه؛ اینا مال خودمه و از جایی نخریدمشون» و بعد ادامه داد «خودم بزرگشون کردم».
بعد از اینکه معاینه اولیه قبل از کشتار انجام و تمام شد، ابتدا گوسفندان و بزها به سمت داخل کشتارگاه هدایت شدند. صدای بزهایی که در حین ذبح شدن همانند بچه آدمی فریاد میکشیدند، طبق معمول دردناک بود. نیمساعتی گذشته بود که گاو حجت به همراه گوسالهاش به داخل کشتارگاه هدایت شدند. ابتدا گاو ماده وارد شد که به محض استشمام بوی خون و احساس خطر راه رفته را برگشت و گوسالهاش را هم با خود برد. گاو ماده گوسالهاش را پشت سرش پنهان کرده بود؛ گوشهایش را بلند و تیز نگه داشته و دستش را با خشم بر روی زمین میکشید.
کارگران از هر طرف به گاو نزدیک شده بودند تا به هر نحوی که شده دست و پایش را ببندند ولی در همان لحظه ناگهان یک نفر به اسم «حاج ارشد» وارد شد و گفت که «من گاو ماده رو میخرم و با خودم میبرم». صحبت بین حجت که صاحب گاو و گوساله بود با حاج ارشد به خوبی به سرانجام رسید و حاج ارشد گاو را از حجت خرید.
گوساله که خریدار نداشت و طبق برنامه قبلی برای کشتار شدن آورده شده بود، توسط حجت به داخل کشتارگاه هدایت شد. گوساله که تنها پناه و تکیهگاه خود را از دست داده بود، بدون کوچکترین مقاومتی و در حالی که تا آخرین لحظه به عقب برگشته و مادرش را نگاه میکرد به داخل کشتارگاه برده شد.
کارگرها در حال بستن دست و پای گوساله بودند که با استشمام بوی خون، گوساله فریادی بلند و از ته دل کشید. بعد از این فریاد، گاو ماده با حرکتی جنونآمیز به سمت داخل کشتارگاه حملهور شد؛ دو تا از کارگرهای داخل کشتارگاه را به گوشهای پرتاب کرد و گوسالهاش را برداشت و به بیرون از کشتارگاه آورد و زیر یک درخت ایستاد و گوساله را پشت خودش قرار داده و خودش در جلوی او ایستاد.
کمی که گذشت، کارگران با تلاش فراوان گاو را با طناب به درخت بستند و مجدداً گوساله را به سمت داخل کشتارگاه هدایت کردند و باز همان اتفاق تکرار شد و گوساله وحشتزده باعث ورود مادرش به کشتارگاه و نجات او از مرگ میشد.
کمی بعد حاج ارشد نیسانی را خبر کرد و گاو مادر را به هر زحمتی بود پشت نیسان سوار کرد و در نیسان را هم بست و کارگران هم از فرصت استفاده کرده و گوساله را به سمت داخل کشتارگاه هدایت کردند که با صدای ناله بلند گوساله، گاو ماده خود را از بالای نیسان به روی زمین پرت کرد و دست چپش آسیب جدی دید ولی با این حال افتان و خیزان خودش را به داخل کشتارگاه رساند؛ با سر ضربه سختی به یکی از کارگران که جلوی در ایستاده بود زد و داخل کشتارگاه شد و گوسالهاش را به بیرون آورد.
دقایقی گذشت، همه مبهوت حرکتهای عجیب و فداکارانه گاو ماده بودیم که حاج ارشد رو به حجت کرد و گفت «این گاو هم خیلی وحشیه و هم اینکه دست چپش احتمالا شکسته، به این خاطر اگه موافقی من بجای گاو ماده گوساله رو ازت میخرم و با خودم میبرم».
لحظاتی بعد حاجی ارشد گوساله را سوار نیسان کرد و به راه افتاد. گاو ماده هیچ حرکتی نمیکرد. اصلا نه صدایی، نه حملهای؛ فقط در کمال آرامش پشت به کشتارگاه ایستاده بود و رفتن گوسالهاش را نظاره میکرد. انگار خیالش کاملا راحت شده بود.
چند نفر از کارگران با احتیاط در حال نزدیک شدن به گاو ماده بودند. نزدیک شدم و دستی به سر گاو ماده کشیدم و گفتم «مادر فوقالعادهای هستی. ماموریت خودت رو به بهترین شکلی انجام دادی».
گاو به قدری آرام شده بود که پشت سر من به داخل کشتارگاه آمد و انگار که خودش را آماده مردن کرده بود. کارگرها دست و پای گاو را محکم بستند و بعد با کشیدن آنها گاو ماده با سر بر روی زمین افتاد. همه اینها مرا به شگفتی وا داشته بود. پیش خودم میگفتم این واقعا همان گاو ده دقیقه پیش است؟ فداکاری مادرانهاش مرا سخت تحت تاثیر قرار داده بود. به این خاطر حجت را خواستم و به او گفتم «همانطور که میبینی زمان کشتار تمام شده و من باید در این ساعت در بخش حضور داشته باشم».
حجت لحن حرف زدنم را فهمید و صلاح را در آن دید که روزی دیگر بیاید، بنابراین گاو ماده را برداشت و با خود برد ...
فراخوان حکیم مهر:
ضمن تشکر از جناب آقای مهدیزادگان گرامی به خاطر ارسال این خاطره زیبا، به اطلاع کلیه همکاران ارجمند می رساند، حکیم مهر آمادگی دارد خاطرات شما را در حوزه دامپزشکی با نام (و یا در صورت تمایل، بدون نام) نویسنده منتشر نماید.
نحوه ارسال خاطرات:
1. بخش «تماس با ما» در بالای صفحه اصلی سایت
2. ایمیل info@hakimemehr.ir
3. ایمیل hakimemehr2013@gmail.com