دو و نیم سال از سربازی و طرحم را در اداره دامپزشکی زابل در استان سیستان و بلوچستان گذراندم. اسفند ماه سال ۱۳۷۲، ساعت یک و نیم نصف شب بود، تازه خوابیده بودیم. ناگهان سراسیمه در هال را زدند...
پسر بچه کوچکی که تقریبا ۷ یا ۸ سال داشت و به پهنای صورت اشک میریخت، پرسید: «آقای دکتر، گاو ما خوب میشود؟» و من گفتم «آره پسر جان، خوب میشود، نگران نباش» ...
اواخر دهه ۷۰ و زمان مدیرکلی دکتر حزبئی مدیر مقتدر و بانفوذ دامپزشکی استان گیلان بود. من که آن موقع رئیس دامپزشکی رودبار بودم، مسئولیت سنگین قرنطینه لوشان هم بر دوشم بود ...
سر گوساله که در حالت عادی میبایست روی دو دستش باشد، به شکل عجیبی زیر دست چپاش بود. برای درآوردن گوساله باید سر را از زیر دست چپش به طرف بالا میآوردم؛ آنهم فقط با یک دست ...