برگی از خاطرات یک دامپزشک
دکتر عیسی ورقایی
از آن شبهای سرد زمستان دههی ۷۰ بود. خواب شیرین تازه چشمانم را سنگین کرده بود که با صدای زنگ در، مثل سربازی که سر پست نگهبانی خوابش برده باشد و با سوت افسر نگهبان خبردار شود، از خواب پریدم. گوشی آیفون را برداشتم. همانطور که انتظارش را داشتم، صدای ملتمسانهای شنیدم: «به دادم برس دکتر! گاوم از بین میرود!». تا که خانوادهام بیدار نشوند، و برای آرامش دادن به مراجع، به آرامی گفتم: «نگران نباش، الان میام پایین.»
تنها دامپزشک شهر بودم. اغلب شبها یک یا چند مراجعهکننده برای اورژانسهایی مثل سختزایی، مسمومیت، پرولاپس، تبشیر و... زنگ خانهی خودمان یا صاحبخانه و یا حتی همسایهها را به صدا در میآوردند؛ چرا که آن زمان موبایل نبود و روستاها تلفن نداشتند.
با عجله چند لایه لباس پوشیدم: تجربه نشان داده بود قرار است با یک ماشین جیپ توسن بدون بخاری یا با بخاری بسیار ضعیف، راه روستاهای کردستان را در دل شب و در سرمایی جانکاه بپیماییم. کیف و وسایل اورژانسی را که از قبل آماده بود، برداشتم. همیشه سعیام بر این بود که تا جایی که میتوانم به صاحب دامی که اینک بخش عمدهای از سرمایهی زندگیاش در خطر بود، آرامش بدهم. با رویی گشاده و لبی خندان در را باز کردم: نمیخواستم دامدار احساس کند مزاحم شده. مثل اغلب اوقات، با چهرههای مضطرب راننده و صاحب دام و همراهش روبرو شدم.
- از کدام روستا آمدهاید؟ مشکل چیست؟
- دکتر جان از «قلعه رسولاسیت» آمدهایم. گاوم در حال زایمان است. گوسالهاش گیر کرده. تنها امیدم به خدا و شماست!
خواست معذرتخواهی کند که شبهنگام آمده و مزاحم استراحت من و خانواده شده، که دست پیشی گرفتم و گفتم: من هم اگر جای شما بودم، سراغ دکتر میرفتم؛ ضمنا وظیفهی دامپزشکهاست که در موارد اورژانس به کمک حیوانات معصوم و زبانبسته بروند، ولو در نیمهشب.
در مسیر روستا باد سرد سوزناکی زوزهکشان از سوراخسمبههای ماشین تازیانه میزد. از سرما دندانهایم به هم میخورد و دستوپا و صورتم کرخت شده بود. به امید اینکه بالاخره میرسیم و گرمای طویله سرما را از تنم درخواهدآورد، سر صحبت را باز کردم.
«کاک عثمان» از فشار روزگار پیرتر از سنش به نظر میآمد. پنج گاو و تکه زمین کوچکی داشت. تلیسهشان از ساعت نه شب زورهای زایمان را شروع کرده بود، ولی حتی کاک خالق که «جراح» روستاشان است، نتوانسته بود گوساله را در بیاورد.
بعد از یک ساعت طی مسیر در جاده یخبندان برفی، ساعت سه صبح به روستا رسیدیم. مثل اغلب اوقات، عدهی زیادی، از زن و مرد و بزرگ و کوچک، جلوی در خانهی صاحب دام جمع شده بودند. میشد از نگرانی نقشبسته روی صورتها، خانوادهی صاحب دام را از همسایهها که برای کمک آمده بودند، تشخیص داد.
داخل اصطبل کوچک و قدیمی شدیم. فضای خفهای داشت، چرا که دریچههای تعبیه شده در سقف که به زبان محلی «کولانه» خوانده میشوند، با نایلون پوشانیده شده بودند؛ یک باور غلط رایج برای جلوگیری از سرما خوردن گاوها در زمستان. علیرغم آنکه بوی گاز متان، آمونیاک و اوره در آن فضای بسته مشام را میآزرد، گرمای داخل در آن هوای سرد بینهایت خوشایند بود.
گاوها در دو طرف اصطبل با زنجیر بسته شده بودند. تلیسهی قهوهای رنگ پا به ماه هم با حالی نزار در گوشهای دراز کشیده بود و هر چند ثانیه یک بار زور زایمانی شدیدی میزد. چند جوان به زحمت بلندش کردند تا سر پا بایستد. لباس و دستکش مامایی دامپزشکی پوشیدم و بعد از ضدعفونی، معاینه و توشواژینال کردم. کانال زایمانی تنگ بود، که در شکم اول امری عادیست. دستهای گوساله را لمس کردم. سُماش را فشار دادم. گوساله در جواب تکان خورد. خبر زنده بودن گوساله، جمعیت ۱۵-۲۰ نفری را به وجد آورد. داروی بیحسی (لیدوکائین) را به نخاع گاو تزریق کردم تا هم مخلوق زبانبسته کمتر زجر بکشد و هم کمتر زور بزند تا کار من برای اصلاح وضعیت گوساله در محوطهی تنگ لگن راحتتر شود.
سر گوساله که در حالت عادی میبایست روی دو دستش باشد، به شکل عجیبی زیر دست چپاش بود. برای درآوردن گوساله باید سر را از زیر دست چپش به طرف بالا میآوردم؛ آن هم فقط با یک دست.
بعد از حدود یک ربع ساعت تلاش، سر و دست گوساله را به طرف داخل و پایین هدایت کردم. طناب ابریشمی مخصوص سختزایی را به دست گوساله میبستم که گاو از فرط خستگی بر زمین نشست و هر کاری کردیم بلند نشد.
به حالت چمباتمه، اصلاح گوساله را از سر گرفتم. بعد از چند دقیقه مجبور شدم به زانو بنشینم. با هر مشقتی که بود دست گوساله را بستم. داشتم طناب مخصوص سر گوساله را آماده میکردم که گاو بیچاره از خستگی به پهلو روی زمین ولو شد. میدانستم لباسها و بدنم کثیف میشوند، ولی چارهای نبود؛ روی پِهِن و خونابه دراز کشیدم. به سبب خستگی، دستهایم را به نوبت عوض میکردم و از پهلوی چپ به راست و برعکس جابجا میشدم و هر بار ذرهای از طناب را از دهان گوساله به طرف سر و پشت گوشهایش هدایت میکردم. عرق پیشانی، چشمانم را میسوزاند. ندانستم کِی، ولی مرد جوانی بهسان فرشتهی نجات با حولهای بالای سرم آمده بود تا عرقم را پاک کند. طناب را تا نزدیکی گوشهای گوساله رسانده بودم.
دستهایم تقریباً بیحس شده بودند و ضربان قلبم بالا رفته بود، و لیکن ادامه دادم و بالاخره به هدف رسیدم. به گفتهی حضار گویا حدود یک ساعت به آن حالت درازکش، در تقلای بستن سر و دست گوساله بودهام.
در همان حالت درازکش، دستم تا کتف در لگن گاو بود. هر طناب را به دست یک جوان دادم و با هدایت دستم از داخل، دستور کشیدن طنابها را به نوبت دادم. بالاخره سُمها و پوزهی شازده گوساله نمایان شد و تقریبا بیست دقیقه بعد، با چشمانی متعجب و نعرههایی ضعیف بیرون آمد.
برای گاو، نایی نمانده بود. من هم که دیگر قدرتی برای تکان خوردن و حتی درخواست یک لیوان آب نداشتم، سرم را همانجا روی پهن نرم گذاشتم. زمان ایستاد. انگار در بیوزنی کامل، از بالا، از «کولانه»، پایین را نگاه میکردم. گاو با شنیدن صدای بچهاش گوشهایش را تیز میکرد و واکنش نشان میداد. با چشمان درشتش مرا نگاه میکرد و با زبانش دستم را میلیسید.
فراخوان حکیم مهر:
ضمن تشکر از جناب دکتر ورقایی گرامی به خاطر ارسال این خاطره زیبا، به اطلاع کلیه همکاران ارجمند می رساند، حکیم مهر آمادگی دارد خاطرات شما را در حوزه دامپزشکی با نام (و یا در صورت تمایل، بدون نام) نویسنده منتشر نماید.
نحوه ارسال خاطرات:
1. بخش «تماس با ما» در بالای صفحه اصلی سایت
2. ایمیل info@hakimemehr.ir
3. ایمیل hakimemehr2013@gmail.com
در این داستان و داستانهای شبیه به این، یک نکته نهفته است و آن سختی کار دامپزشکان بخش بالینی میباشد.
خطرات جاده و تصادفات، خطرات لگدپراکنی و نقص عضو، خطرات درگیری با بیماریهای زئونوز مثل تب مالت و سل، اشتباهات پزشکزاد و درگیرشدن لفظی با دامدار و اهالی روستا، مستهلک شدن دامپزشک در بازه زمانی بسیار کوتاه، کمبود امکانات درمانی بهروز و کارآمد و .... همگی از مصداقهای سختیکار این حرفه میباشد.
متأسفانه هیچ حمایت بیمهای هم از دامپزشکان بخش بالینی وجود ندارد و حق بیمه آنها فرقی با حق بیمه مشاغل آزاد ندارد ولو این بیشتر هم میباشد.
در هر حال تنها عشق به خدمت و یاریرسانی به حیوانات، نیرو محرکه این قشر زحمتکش میباشد.
دست مریزاد و خداقوت به تمامی دامپزشکان بخش بالینی