آقای دکتر اشرفی از دوستان ما در تبریز کار می کرد. او می گفت: تابستان یک سال چند دانشجو با آوردن نامه از دانشگاه به کارآموزی در درمانگاه من پرداختند. آنان همه فارسی زبان بودند.
روزی دامداری گوسفند بیمارش را به درمانگاه آورد. پس از معاینه دیدم که بابزیوز دارد. دامدار می گفت پنج گوسفند دیگرش نیز در روستا بیمارند. من 15 سی سی داروی پیرورازی در سرنگی کشیدم و به دامدار دادم و گفتم: "به هر گوسفند 3 درجه بزنید. بیشتر هم نزنید وگرنه می میرند."
یکی از دانشجویان فارسی زبان سرنگ را از دامدار گرفت تا داروی آن گوسفند بیمار را بزند. گوسفند در اتاق دیگر درمانگاه بود. دانشجو بیش از سه سی سی تزریق می کند؛ دامدار که تزریق اضافی را می بیند به آذری می گوید: "ورما!" (=نزن.) دانشجو بیشتر می زند. دامدار فریاد می زند: "ورما! ورما! اونر! ورما" (=نزن. نزن. می میرد. نزن.) با هر ورما گفتن دامدار، دانشجو بیشتر تزریق می کند، تا آن که 15 سی سی را به پایان می رساند.
هنگامی که رسیدم، گوسفند را سر بریده بودند. دانشجو پکر و افسرده و دامدار، گریان نشسته بود. بهای گوسفند را دادم و دامدار را با خوشنودی روانه کردم.
برگرفته از کتاب خاطره های دامپزشکان، تالیف دکتر ودود حاجی زاده (داریوش افروز)