مدیریت دموکراتیک، مدیریت لجامگسیخته
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره کل دامپزشکی استان گیلان
در یکی از روزهای پاییز اواسط ده هشتاد، کلاس آموزشی ویژه مدیران با موضوع انواع مدیریتها و رهبری نیروی انسانی در سالن کنفرانس اداره کل دامپزشکی گیلان در حال برگزاری بود. استاد مدعو از سازمان مدیریت و برنامهریزی استان داشت انواع مدیریتها را تشریح میکرد؛ اول .....، دوم .....، سوم مدیریت دموکراتیک .....، چهارم مدیریت لجامگسیخته ..... به اینجا که رسید، رئیس شبکه فومن نه گذاشت و نه برداشت، بلند گفت «این نوع مدیریت لجامگسیخته راست کار توکلنیاست»؛ درست هم میگفت؛ مدیریت من به مذاق خیلیها خوش نمیآمد، اما به نظر خودم و بدون آنکه بدانم، کارهای من در شبکه، تلفیقی از مدیریت دموکراتیک و مدیریت لجامگسیخته بود. یه جورایی تنها به اهداف توجه داشتم و از کنار خیلی مسائل میگذشتم. معتقد بودم که اهداف خیلی مهمتر است و ابعاد فعالیتها، وضعیت نیرو و امکانات دامپزشکی طوری است که بایستی کار به هر طریقی پیش رود و در این مورد هدف میتواند وسیله را توجیه کند.
یک نکته هم از دکتر طباطبایی مدیرکل توانا و هوشمند دهه هفتاد گیلان آویزه گوشم بود که هر شخصی رسپتور خاصی در یک جای بدنش است؛ یکی زیر بغل، یکی نوک بینی ... اگر آن را پیدا کردید، قلق او را هم متوجه میشوید که چگونه با او رفتار کنید که بیشترین کارایی را در سازمان داشته باشد. من هم به عنوان مثال اگر میدانستم که ماموریت بچهها تا شب طول میکشد، میگفتم فردا مرخص هستید و به قول رشتیها یه جوری برایشان جابجا میکردم؛ فردا آزادشان میگذاشتم تا به استراحت و کارهای شخصیشان بپردازند و روز بعد راضی و با انرژی سر کار بیایند. یا اگر مسئول پست یا دفتر دوردست من در ساعات اداری به کار کشاورزی میپرداخت، کاری بهش نداشتم چون میدانستم شبها که دامهای آزاد و جنگلی به خانه باز میگردند، او کار واکسیناسیون و خود را انجام میدهد.
البته اینجور مدیریت هزینه و مسئولیت سنگینی هم داست. یادم میآید اوایل سالهای دهه هشتاد بود. از طرف سازمان دامپزشکی بخشنامه شده بود که عملیات آزمایش خون، حذف و کشتار دامهای بالغ مبتلا به بروسلوز لغو شود چون با توجه به واکسیناسیون دامهای بالغ امکان ردیابی این قبیل دامها میسر نبود و به طور کل هیچگونه ردیف و اعتباری هم برای انجام عملیات آزمایش خون، حذف و کشتار دامهای آلوده و پرداخت غرامت پیشبینی نشده بود. اما ما در استان با مکاتباتی به سازمان قبولانده بودیم که همان تکنیک قبلی واکسیناسیون نابالغین و حذف و کشتار دامهای بالغ آلوده خصوصاً در مورد گلههای گوسفند و بز در گیلان موفق بوده و بنابراین همچنان ادامه داشته باشد.
از آن طرف در شهرستان رودبار یکی دو تا روستای آلوده داشتیم و چند نفری هم مبتلا شده بودند. بنابراین با بچهها تصمیم گرفتیم بدون هماهنگی با سازمان، عملیات شناسایی و حذف و کشتار دامهای آلوده را اجرا نماییم. اگر پولی برای بابت غرامت آمد که چه بهتر؛ اگر هم نیامد که لااقل جلوی گسترش بیماری را گرفتهایم. اما یک روز که بچهها به آن روستای صعبالعبور (لاکه) عزیمت کرده بودند و علیالقاعده کارشان نباید زیاد طول میکشید، تا غروب از آنها خبری نشد. من هم که جنب اداره در خانه سازمانی زندگی میکردم کمکم نگران شدم. شب که شد، همسران دوتا از این همکاران زنگ زدند که شوهرانشان تا به حال از ماموریت برنگشتهاند. به شدت مضطرب و نگران شدم. عملیات خارج از برنامهای داشتیم و اگر اتفاقی برای بچهها پیش میآمد چگونه میتوانستم جواب خانوادههایشان را بدهم. تا اینکه با یکی از همکاران تماس گرفتم تا با ماشین به سمت آن روستا برویم. کمی که از شهر خارج شده و تازه وارد سربالاییها شده بودیم، با تراکتوری برخورد کردیم که از بالا میآید و بچهها خسته و داغان سوارش هستند. گویا لندرور اداره خراب شده و هر کاری کرده بودند درست نشده بود و به ناچار با تراکتور بر میگشتند. همان موقع توبه کردم که دیگر از این کارهای پرمسئولیت انجام ندهم، اما باز ادامه دادم.
به نظر من انتخاب هر نوع مدیریت مقدار زیادی بستگی به خصوصیات فردی و ژنتیک مدیر دارد. مدیریت دموکراتیک و لجامگسیخته هم مقداری یلهگی و شیطنت ذاتی میخواهد و من که در بچگی و نوجوانی نیمه آرام و کمی شیطان بودم، این خصلتم را در دوران دانشجویی و تا مسئولیتهای شغلیام حفظ کرده بودم. به عنوان نمونه در کلاسهای آموزشی سازمانی که تا عصر طول میکشید، کشیک میکشیدم یک نفر مثل دکتر عربانی در حال چرت زدن باشد؛ بعدش آرام آرام سر وقتش میرفتم و کتم را رویش میانداختم تا مبادا سرما نخورد! البته این شیطنتها در جلسات اداری رؤسای شهرستانها هم خود را نشان میداد. دکتر بشری مدیر کل سابق ما هر موقع با شبکهها جلسه داشت، اولش میگفت توکلنیا تو بیا پیش من بشین! دور میشینی شلوغکاری میکنی!! البته من هم بدم نمیآمد صدر جلسه بشینم و قیافه معاون فنی را در بیاورم. همانقدر که دکتر بشری در عین علمی بودن و کاری بودن، اهل دیسیپلین اداری هم بود، من اینجا یک مقدار ضعف داشتم. یک دفعه هم جلسه داشتیم، از شهرستان دیر راه افتادم. نیم ساعتی با تاخیر رسیدم. پشت در اتاق جلسه با موبایل با معاون فنی که در جلسه بود تماس گرفتم و پرسیدم «دکتر جان، اوضاع چطوره؟ من پشت در هستم، بیام توی جلسه؟» که معاون، دستش درد نکنه گفت «نه، نه، نیا، وضع خیلی خرابه، دکتر به فلانی که یه کمی دیر کرده بود بدجوری گیر داده». من هم آرام آرام از پلهها پایین آمدم و فرار به سوی شهرستان.گرچه بعدش مورد مؤاخذه قرار گرفتم اما خدائیش میارزید.
خوشبختانه بیشتر مدیرکلهای ما سعه صدر داشتند. فرد را سبک سنگین میکردند و با یک خطا، کارت قرمز نشان نمیدادند و به تذکر لسانی و احیاناً کتبی بسنده میکردند، مگر چه باشد. یادم هست اواخر دهه هفتاد و زمان مدیرکلی دکتر حزبئی مدیر مقتدر و بانفوذ دامپزشکی استان بود. من که آن موقع رئیس دامپزشکی رودبار بودم، مسئولیت سنگین قرنطینه لوشان هم بر دوشم بود. به هر حال محصور بودن گیلان توسط رشته کوههای البرز طوری است که در طول تاریخ نیز مهاجمان نتوانستهاند به آسانی وارد این سرزمین شوند و این ویژگی برای قرنطینه کردن گیلان در شرایط خاص بسیار کارآمد بوده، البته به شرطی که امکانات و قوانین درخور وجود داشته باشد. ما هم در گلوگاه لوشان کانکسی داشتیم و یک نفر نیرو بصورت شبانهروزی به کنترل دام و فرآوردههای خام دامی از جوجههای یکروزه گرفته تا موی بز میپرداخت.
غروب یک روز پاییزی بود که تلفن منزلم به صدا درآمد. از آن طرف یک نفر گفت «سلام آقای دکتر، حزبئی هستم مدیرکل. حدود یک ساعتی هست که در قرنظینه شما هستیم. نیروی شما حضور ندارد. داریم برای شما ماشینها را کنترل میکنیم و و ورود و خروج میزنیم. چی دستور میفرمایید؟ میخواهید تا صبح بمانیم؟!» برق سهفاز منو گرفت. زبانم بند آمده و به تتهپته افتاده بودم. گفتم «اختیار دارید آقای دکتر. نمیدانم کارمند ما چرا سر پستش نیست. الان یک نفر دیگه رو روانه میکنم». تلق گوش رو گذاشتم و به هر بدبختی که بود یکی دیگر از همکاران را روانه پست قرنطینه کردم. فردا صبح از آن همکارمان که واکسیناتور بود پرسیدم که چرا ترک پست کرده؟ ایشان هم گفت که از واکسیناسیون مستقیماً رفته بودم لوشان و چون غذا نداشتم شام رفتم خانه برادرم که در شهر لوشان است. گفتم «به هر حال خوب ما را خراب کردی! ببینم چکار باید بکنم».
چند روز بعد رفتم مرکز پیش مدیرکل که مثلاً تا مشکل بیشتر نشده، وساطتی بکنم. خلاصه سرتان را درد نیارم. آن نفر به مدت طولانی به یک شهر نقلی و ساحلی استان گیلان فرستاده شد و من هم چون به حمایتش آمده بودم، توبیخ کتبی با درج در پرونده. همه هم میگفتند تو چه جرأتی داشتی رفتی وساطت، نمیگفتی دکتر از پنجره پرتت میکنه پایین. خدائیش هم من در مقابل دکتر حزبئی جوجهای بیش نبودم. اما چند ماه که گذشت به همان همکار ما در آن شبکه آنقدر خوش گذشته بود که دلش نمیخواست برگردد رودبار. میگفت «همینجا خیلی خوبه، مزایاش که فرقی با رودبار نداره، کارش هم سبکتره، ببینیم میتونم کلا منتقل بشم اینجا». با این حال اگرچه از آن شهر هم دیپورت شد، اما تا مدتها هوایی شده بود و از خاطرات خوب آن شهر میگفت و آنجا بود که من به این نکتهی اساسی هم پی بردم که اصولاً لجامگسیختگی جدای از ژنتیکی بودن، یه جورایی واگیردار هم هست!!
بهار 1400 خورشیدی