مخاطرات مشترک
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره تشخیص و درمان دامپزشکی استان گیلان
«مخاطرات مشترک» اصطلاح مندرآوردی برای خطرها و بیماریهای شغلی است که برای دامپزشکان و سایر ردههای دامپزشکی مشترک است.
ساعت ده صبح اوایل بهمن ماه ۱۳۸۰ است. در حال بازگشت از کشتارگاه منجیل به سمت رودبار با لندرور قرمز رنگ هستم. بنا به عللی مجبورم بازرسی گوشت را خودم که رئیس شبکه هستم انجام دهم. فکرم درگیر است. سرعتی ندارم؛ شصت تا حداکثر. به گمانم این چند کیلومتر را بدون ترمز کردن آمدهام. سر پیچ اول رودبار بنا بر احتیاط ترمزی میزنم. نمیگیرد! دوبار، سه بار، چهاربار، نه ترمز خالی است. یعنی بریده؟ به شدت مضطرب میشوم. آنقدر هم باتجربه نیستم که از دنده معکوس استفاده کنم. ای وای! مردم در حال تردد در خیابان هستند و پیادهرو هم شلوغ است. یکدفعه چشمم به یک کامیون بالابر شهرداری میافتد که در منتهیالیه سمت چپ بلوار وسط خیابان متوقف شده و گویا یک نفر هم در اتاقک بالای آن مشغول نصب پرده روی تیرهای چراغ برق است. به سرعت فکری به سرم میزند. فرمان ماشین بدون ترمز را در مسیر پشت آن میچرخانم و بعد فرمان را سفت میچسبم و بووووم میزنم پشتش.
ماشین کاملاً متوقف میشود. همه اینها شاید در کمتر از 10 ثانیه رخ میدهد. شانس میآورم ضربهای نمیخورم. پیاده میشوم، حالی ندارم. مردم دورم جمع میشوند و راننده شهرداری را مواخذه میکنند که چرا آن وسط متوقف شده، اما من خوشحال از این تخلف آشکار هستم. گویی آن کارگر داخل اتاقک بالایی هم تکان کوچکی خورده و چراغ عقب کامیون شکسته اما کامیون مثل یک کوه ایستاده است. من هم فقط یک کوه میخواستم. نگاهی به ماشین میاندازم؛ جلوپنجره، چراغها، کاپوت، واترپمب و رادیاتور که نابود شدهاند هیچ، تا نزدیکی موتور هم آمدهاند سلام علیکم! افسر راهنمایی به سرعت میرسد. از همان طرف خیابان فریاد میزند «نلندرور مقصر است، صحنه تصادف را ترک کنید». مردم شاکی هستند. چیزی بروز نمیدهم. من راضیام. نیسانی آبی میآید و ماشین را تا تعمیرگاه بکسل میکند. مکانیک نگاهی میاندازد و میگوید موتورش هم که ترس خورده!؛ «جهنم، من داشتم میمردم». بیشتر هزینههایش را هم میدهم. فدای سرت!
چند ماه بعد با همین لندرور تعمیر شده و به همراه دو نفر از همکاران در یک سربالایی باریک و خاکی برای بیمارییابی عازم ماموریت هستیم. از روبرو تراکتوری بوقزنان از بالا میآید. میخندم و میگویم تراکتور هم مگر بوق داره؟ آقای جهانی راننده و تکنسین اداره میگوید این تراکتورها ترمز درست و حسابی ندارند. بنابراین کنار میرود و ترمزی میزند تا تراکتور رد شود اما... میگوید یا علی! باز هم ترمز ندارد! به سرعت ته ماشین را به طرف کوه میگیرد. ماشین عقب عقب میرود و باز هم بووم! (ایندفعه خفیفتر). عقب ماشین به کوه میخورد و متوقف میشود. من که بودم احتمالاً ته ماشین را به طرف پرتگاه میدادم. پیاده میشویم و با همان تراکتور بوقزنان ماشین را به پایین منتقل میکنیم. تراکتور واقعاً باید بوق داشته باشد. فاتحه ماشین ایندفعه خوانده است. برایش مراسم رسمی و درخوری میگیریم. اسقاط و از رده خارج. گرچه بایستی قبلاً این کار انجام میشد.
صبح یک روز گرم تابستان سال ۱۳۸۳ است. آقای پروانه مسئول پست دامپزشکی جیرنده رودبار وارد اتاقم میشود. سر و رویش برافروخته و ملتهب است. مدام سرفه و عطسه میکند و با دستمال بزرگی صورتش را پاک میکند. «چی شده آقای پروانه!؟». میگوید که موقع واکسیناسیون سر گله، مگس او را زده. امانش را بریده. بله مگس استروس اویس گوسفندان یکی دیگر از بچههای ما را ناکار کرده و او تا بخواهد روبراه شود حداقل ده روزی طول میکشد. قبل از او آقای جهانی و بهرامی نیز درگیر این بیماری شدهاند. اما آقای پروانه بازرس کشتارگاه کوچک منطقه هم هست و اگر بخوابد خیلی دچار مشکل میشویم. خودش میگوید مشکلی نیست؛ فقط چند روزی واکسیناسیون نمیتوانم بروم. حالا آمدهام پیش دکتر مینایی دارو بگیرم. دکتر مینایی از پزشکان قدیمی و باتجربه رودبار است (در بیشتر شهرهای کوچک پزشکان قدیمی هستند که با بیشتر بیماریهای بومی و خصوصاً مشترک بین انسان و دام آشنایی داشته و تجربه گرانبهایی در تشخیص به موقع و درمان و مداوای اینگونه بیماریها دارند). همکاران دور آقای پروانه را میگیرند. یکی میگوید عرق قرقره کند. دامداری که در اداره است میگوید عرق فقط آن اولش موثر است. معلوم است اینکاره است. میخندم و میگویم بعدش اگر مست کرد چکارش کنیم؟ حالا حداقل هوشیار است، میتواند اداره برود.
فکر آنکه کرمهای ریز و قلابداری در بینی و منخرین و حلق آدم در حال وول خوردن باشند، مشمئزکننده است. این مگسها حتی لاروهای خود را به داخل چشم حیوان یا انسان پرتاب میکنند و باعث تورم شدید ملتحمه چشم میشوند. خداوکیلی تمثال بعضی بچههای دامپزشکی را بایستی روی صفحه اول کتابهای مرجع بیماریهای مشترک گذاشت. نصف تکنسینها تب مالت گرفتهاند که عوارضش گاهی تا آخر عمر باهاشون هست. نصف دیگرشان هم این مگس استروس اویس منحوس را. از بیماری هاری بگذریم که فکر ابتلایش هم آدم را روانی میکند و بسیاری از دامپزشکان بعد از گزیده شدن توسط سگ وگربه و خصوصاً تلف شدن بعدی حیوان، التهابات روحی آن را تجربه کردهاند...، خطر جادههای ییلاقی و پرتگاهها، طویلههای تنگ و تاریک و لجنی و پر از بوی آمونیاک و مخاطرات کار در کشتارگاه و... خودش یک کتاب میشود. ضربات ناشی از لگد گاو و اسب بماند که نقل مجلس است و البته بسیار خطرناک.
یادم نمیرود یک بار میخواستم که روی یک ماده گاو عصبی تست سل انجام دهم. همکارم آقای بیابانی با تلاش فراوان دامدار واکسنش را به هر قیمت زد و بعدش گفت «دکتر، از خیر این گاو بگذر. من همیشه موقع واکسن زدن این گاو غصهام میگیرد». اما من خیرهسر اصرار داشتم که این گاو را هم تست کنم. شاید بیش از نیم ساعت دور گاو مهاجم چرخیدم تا در یک فرصت مناسب دو تزریق همزمانم را انجام دهم، اما نشد که نشد (فکر کردید توانستم! نخیر نتوانستم. فقط ضربان قلبم تا صد و بیست تا بالا رفت).
اما بامزهترین و موثرترین محافظ را آقای پناهی یکی از همکارای خوشذوق ما برای خودش درست کرده بود؛ آنهم با یک کلاه حصیری که دور تا دورش را با توری سفید و بلند دوخته بود و آن توری تا گردن و سینهاش میآمد و نیمتنه به بالایش یک چیزی شبیه عروسها میشد. فقط یک تاج سر کم داشت. البته به محض اینکه آن را هم میگذاشت روی سرش، آقای نوروزی دستش میانداخت و او هم با همان جدیت همیشگی و لهجه خاص سنقریاش نهیب میزد: «آقاجان، مسخرهبازی در نیارین دیه!!»
بهار 1400 خورشیدی