تکریم ارباب رجوع
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره تشخیص و درمان دامپزشکی استان گیلان
اوایل بهار سال 1386 است. دو نفر از همکاران دارند میز فلزی مخصوص اربابرجوع را از حیاط اداره به داخل ساختمان دامپزشکی رودبار میآورند. چند روز پیش نامهها و بخشنامههای «تکریم اربابرجوع» به اداره سرازیر شده. علیرغم اینکه ادارات دامپزشکی مشکلی در این زمینه ندارد و اصلاً خود ما اربابرجوع دامداران در روستاها هستیم و این نوع فعالیت سازمان دامپزشکی کشور در بین سایر سازمانهای دولتی مشابه هم بیسایقه است اما خب، «شکل کار» هم بایستی حفظ شود.
بچهها میز نقرهای تازه رنگ فوتی شده را روبروی در ورودی میگذارند و یک تکه کاشی هم زیر یک پایهاش تا لق نخورد و یک صندلی هم پشتش تا ... بله «شکل کار» حفظ شود. میروم بسته نظرسنجی اربابرجوع را سر میز تکریم میگذارم و میگویم «علی آقا، از این به بعد تو مسئول این پرسشنامهها هستی!». از فردا هر کسی سلام علیک میکند، علی آقا هم او را پشت میز تکریم اربابرجوع مینشاند و یه برگهای جلوش میگذارد تا پرکند و امضاء یا اثر انگشت بزند. یکی از تکنسینها میگوید دکتر جان! فرمها را تکثیر کنیم ببریم روستا؟ موقع واکسیناسیون کلی پر میکنیما!. جوابم صریح است «نه خیر، تکثیر اربابرجوع نداریم که! فقط تکریم ارباب رجوع، آنهم در محیط اداره، شکل کار بایستی حفظ شود».
نگاهی به دیوارهای راهروی اداره میاندازم. دیشب با ماژیک روی یک تکه مقوا پلان اداره پنج اتاقهمان را برای راهنمایی اربابرجوع کشیدهام با فلشی به سمت بالا یعنی شمال و حالا میخواهم جای مناسب نصبش کنم. مورچه و کلهپاچه؟ خداوکیلی هر کسی هم بخواهد از این نقشهی راهنما پیروی کند، بهجای ورود به اتاقها به در و دیوار میخورد. اما راضی هستم، به هرحال شکل کار حفظ شده!!
اوایل مهر ماه 1387 است. پشت اتاق امام جمعه شهر رودبار منتظر اذن ورودم. سخت در تدارک برگزاری مراسم روز 14 مهر روز دامپزشکی در مجتمع سینمایی رودبار هستیم. سال قبل مراسم را با حضور دامداران و مرغداران و همچنین برخی مسئولین شهرستان و اداره کل دامپزشکی استان برگزار کردیم که مورد استقبال فراوانی قرار گرفت و امسال یکی از دوستان پیشنهاد کرده از امام جمعه شهر که چند ماهی است آمده، دعوت کنیم که مراسم وزینتر برگزار شود. مسئول دفتر مرا راهنمایی میکند. پس از سلام و احوالپرسی، خودم را به حاج آقا معرفی میکنم «توکلنیا هستم، رئیس شبکه دامپزشکی شهرستان» ... و همزمان با تقدیم دعوتنامه موضوع جشن روز دامپزشکی را مطرح میکنم.
حاج آقا زیر چشمی نگاهی به من میاندازد و میگوید من که شما را تا بهحال در نماز جمعه ندیدهام. راست هم میگوید؛ من پس از اتمام نماز سرم را مثل بز پایین میانداختم و از مصلی بیرون میآمدم، غافل از اینکه اصل ماجرا پس از سلام آخر نماز و محاصره کردن امام جمعه توسط خواص و مسئولین و خودی نشان دادن شروع میشود وگرنه حتی نماز جمعه را هم میشود در خانه خواند. پاسخ میدهم «حاج آقا، اهل تظاهر نیستم وگرنه من همیشه برای نماز جمعه میآیم و دور مینشینم». نگاه معنیدار دیگری به من میاندازد. مدرکی ندارم ارائه کنم، بنابراین به سرعت ادامه میدهم «حاج آقا، مایلیم شما هم در جشن ما تشریف بیاورید و مجلس ما را مزین نمایید». و بعد شروع به تشریح رئوس برنامهها میکنم: قرائت کلامالله مجید ... سرود ... سخنرانیها ... موسیقی سنتی ... کلیپی از فعالیتهای دامپزشکی رودبار... مسابقه و جایزه ... پذیرایی ... قدردانی از دامداران نمونه ... تقدیر از کارمندان و دامپزشکان برتر و نمونه ... و در انتها همخوانی گروه دختران یکی از مدارس راهنمایی شهر که با لباس محلی، ترانه زیتون را با گویش رودباری میخوانند!
اینجا که میرسم گوشهای حاج آقا تیز میشود. میپرسد «یعنی دخترها میخواهند جلوی همه شعر بخوانند؟ اینها چه سنی هستند؟ حرام نباشد؟» من که میبینم ای وای، اینجا رو خراب کردهام، شروع میکنم به تشریح بیشتر موضوع که اینها تکخوانی نمیکنند و این گروه در تهران و وزارت ارشاد برنامه داشتند و غیره، که حاج آقا پاسخ میدهد «دلیل نمیشود که هر برنامهای در ارشاد و صدا و سیما اجرا میشود شرعی باشد!». حالا من هم از ترس، سنشان را به اوایل راهنمایی تقلیل دادهام، در حالیکه حالا دیگر دبیرستانی شده بودند. به هر حال هر چقدر دلیل میآورم حاج آقا قبول نمیکنند و آنقدر اصرار میکنم که یکدفعه با کمی عصبانیت میپرسند «اصلاً اگر شما خواهر داشته باشید، اجازه میدهی خواهرت برود آن بالا آواز بخواند؟». فکر میکنم؛ اگر بگویم بله که برای خودم بد میشود. اگر هم جواب دهم نه، که میگوید شما که حاضر نیستی خواهر خودت برود آن بالا آواز بخواند، چطور اجازه میدهی خواهر مردم برود اینکار را بکند؟ بنابراین میگویم «حاج آقا من خواهر ندارم». حاج آقا دوباره میپرسد اصلاً اگر دختر داشته باشی چه؟ اجازه میدهی؟ ... اینبار با سرتقی هرچه تمام پاسخ میدهم «حاج آقا راستش من دختر هم ندارم!!». که یکدفعه حاج آقا از کوره در میرود و بلند میگوید «شما ناموس داری که!!...» دیگر جوابی نداشتم بدهم؛ به هرحال این یکی رو کم و بیش همه دارند. معذرتخواهی میکنم، چایی را داغ داغ میخورم و عقب عقب از دفتر خارج میشوم. توی راه برگشت به همون دوستمان بد و بیراه میگویم که مرا در این مخمصه قرار داده. همانجا هم ناچار میشوم از خیر گروه همخوانی دختران رودباری بگذرم که چند روزی بود در حال تمرین بودند. النهایه اینکه حاج آقا هم به جشن دامپزشکی نمیآیند.
یک روز گرم اواسط مرداد سال 1399 است. جلوی کامپیوتر اداره کل مشغول فوروارد کردن نامههای دارویی در سیستم اتوماسیون هستم. حتی نمیدانم ترکیب این داروها چیست؟ مهم هم نیست. مهم فوروارد کردن نامههاست که این یکی را خوب بلدم. در میزنند. «بفرمایید». مرد مسن و بلندقامتی وارد میشود و سلام میکند. «علیک سلام حاج آقا! بفرمایید چه امری دارید؟». مرد نگاهی به دور و بر ما میاندازد و با اندکی تامل پاسخ میدهد یک ماده گاو دارم که یکی دو روز است غذا نمیخورد و نفس نفس میزند. با توجه به شیوع بیماری تب سهروزه در استان، میگویم «حاج آقا، احتمالاً گاو شما مبتلا به بیماری تب سهروزه شده». نمیخواهم با او وارد بحث واگذاری درمان دام به بخش خصوصی شوم. فقط به او میگویم بایستی سریع به دامپزشک مراجعه کند. میپرسد مگر شما دامپزشک نیستید؟ میگویم «چرا؟ اما کارهای دیگری هم در دامپزشکی وجود دارد که ما انجام میدهیم». بدون اعتنا به حرف من ادامه میدهد «قدیم که اینجا میآمدیم حیاط اینجا پراز گاو و اسب مریض بود». کمی به من بر میخورد. ابرو بالا میاندازم. سرم را چند بار به عنوان تایید به سمت بالا و پایین و چند بار به علامت تاسف به چپ و راست تکان میدهم و با کمی تامل میگویم «درست است، اما حالا حیاط تبدیل به پارکینگ شده، ... حالا از کدام روستا آمدهاید حاج آقا؟». کوتاه جواب میدهد «هندخاله» ... برایم جالب میشود. هندخاله، روستای آبا اجدادی خانومم. یکی دو اسم برای آشنایی بیشتر مطرح میکنم و سر آخر فکری به سرم میزند. با او قرار میگذارم که عصر با خانومم سری به او بزنیم و گاو را هم معاینه کنم. در سربرگ اداری هم با اجازه بخش خصوصی نسخهای برایش مینویسم. تشکر میکند. خداحافظ . «خداحافظ حاج آقا».
عصر با خانومم که مشتاق اولین دیدار از روستای پدریاش است، رهسپار هندخاله میشویم. روستایی زیبا در کنار مرداب انزلی. پرسان پرسان خانهاش را پیدا میکنیم. در میزنم. به گرمی از ما استقبال میکنند. خانومم با خانمهای خانه گرم صحبت میشود و من هم به همراه دامدار میروم طویله و گاو را معاینه میکنم. مشکل چندانی ندارد. تزریقات را هم یکی دیگر انجام داده. با چای و میوه پذیرایی میشویم و ... خداحافط خداحافظ.
در راه برگشت، خانومم میگوید چقدر خوب شد اومدیم! حالا شما چرا دیگر از این کارها نمیکنید؟ پاسخم واضح است «آخر دیگر مسئولیت درمان با بخش دولتی نیست؛ به بخش خصوصی واگذار شده». به فکر فرو میروم. از جمله کارهای دیگر ما واکسیناسیون هم که تقریباً واگذار شده، ایضاً صدور پروانههای دامداریها و کلینیکها و... خب چیز زیادی هم باقی نمانده. یاد لطیفهای میافتم «یک بنده خدایی فوت میکند. برادر آن مرحوم که در خارج از کشور زندگی میکند، مدام به مادرش زنگ میزند که چه وقت برای مراسم بیاید. مادر هی طفره میرود. آخرش آن برادر میگوید «مادر من! سوم و هفتم و چهلم هم که گذشت، پس دیگر کی بیآیم؟» مادر آهی میکشد و میگوید «پسر جان دیگر کجا میخواهی بیایی؟ برادرت این اواخر جوگیر شده بود و تمامی اعضاء و جوارح خود را بخشید. حالا فقط از او یک دمپایی ابری باقی مانده و یک پیژامه راه راه!»