محرومیتزدایی، از حرف تا عمل
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره تشخیص و درمان دامپزشکی استان گیلان
دانگ، دانگ، دانگ ... پنجشنبه روزی است. عصر یکی از آخرین روزهای پاییز سال 1370 در تکاپوی حرکت به سمت کرمانشاه هستم. تا دیر نشده بایستی به ایستگاه مینی بوس برسم. چند ماهی است که به عنوان دامپزشک وظیفه در اداره دامپزشکی کنگاور از شهرستان های تابعه استان کرمانشاه مشغول به کارم. هر دوهفته یکباری هم پنجشنبه ها به کرمانشاه می روم تا آخر هفته را با خانواده خونگرم جناب دکتر «ش» از اقوام دورم بگذرانم. در محوطه اداره یک منزل سازمانی در اختیارم گذاشته اند و یکی از اتاق هایش را با وسایل شخصی پر کرده ام...
صدای ضربه سنگ به حصار فلزی محوطه بلندتر و بلندتر که می شود، روی اعصابم است. صدای ضعیف یک نفر هم کم می آید ... آقای دکتر ... آقای دکتر ... . آن موقع من به عنوان تنها دامپزشک منطقه صبح ها در اداره یکسره در حال نسخه نوشتن و معاینه دام بودم و عصرها برای معاینه به روستاها می رفتم. زیاد هم در فکر پول نبودم، در حد خورد و خوراک روزانه. اوایل کار بود و تجربه اندوزی برایم نقش محوری تری داشت، سال ها بعد از یک دکتر هندی به نام دکتر بهروز که مردم همیشه از او به نیکی یاد می کردند. اما عصرهای پنج شنبه دوست داشتم برای خودم باشم و سری به کرمانشاه بزنم... اما انگار چاره ای نیست. بایستی یک جوری از دست آن دامدار سمج خلاص شوم. لباس پلوخوریام را می پوشم و از خانه بیرون آمده، به طرف صدا می روم. مرد تازه میانسالی است. به محض اینکه مرا می بیند، با لهجه کنگاوری می گوید «آقای دکتر، دستم به دامنت! یک گاو دورگه دارم، تازه زاییده هنی غذا نمیخوره، شیرش هم خراب شده».
دلم بالا می آید. احتمالاً ورم پستان حاد است. با او کمی صحبت میکنم که «سر و وضع مرا ببین! عازم کرمانشاه هستم، مهمانی دعوتم و غیره و... بیماری ماده گاو تو این است و اگر به دستورات و تجویزهای من عمل کنی، گاوت خوب میشود»، اما وی اصرار دارد مرا حتماً با خود ببرد.
برای اینکه از بردن من کاملاً صرفنظر کند، میگویم که فلان قدر میگیرم و او پاسخ میدهد «باشد، اما اگر به خانه من بیایی، متوجه میشوی وضع من چگونه است». او هنوز آن سوی حصار فلزی است که یکدفعه دستم را میگیرد و به طرف صورتش میبرد و... میبوسد! رعشه تمام بدم را فرا می گیرد. دستم را به سرعت می کشم. دیگر چاره ای ندارم. به تندی می گویم که بسیار خوب، با او خواهم آمد اما دیگر از این کارها نکند.
نیم ساعت بعد به همراه او و راننده موتورسیکلت ایژ روسی که موتور پرقدرت و محبوب آن مناطق است، سه ترکه رهسپار روستای دوردست هستیم. روستایی محروم و و خانه ای محقرتر نمایان می شود. کارهای درمانی را انجام میدهم و برای صرف چای به داخل منزل دعوت می شوم. اندکی بعد در اتاقی کم نور و بس کوچک با زیراندازی وصله پینه شده، مادر پیر، همسر و سه بچه قد و نیم قد او بدون هیچگونه حرکت اضافه ای، بدون رد و بدل کردن حتی یک کلمه ای، در سکوت و در فاصله یک متری، چشم در چشم من نظاره گر چای خوردنم هستند. مرد شکوه می کند که کارگر فصلی است و چندماه چندماه در تهران کارگری می کند و دیروز که برگشته، متوجه بیماری تنها گاوش شده است. حال و روز عجیبی دارند. چیزی از او طلب نمیکنم و با همان موتور ایژ به منزل سازمانی بر می گردم. اگر چه آن هفته قید کرمانشاه را می زنم اما احساس میکنم قید دیگری بر گردنم است.
اوایل فروردین سال بعد دم دمای ظهر در اداره کنگاور مشغول نسخه نویسی هستم که زن نسبتاً جوانی وارد می شود و از صحبت هایش متوجه می شوم که ماده گاوش دچار مشکل جدی شده است. برایش مقدار زیادی سرم و دارو می نویسم و میگویم عصر برای معاینه دام خواهم آمد.
آن زمان از طرف اداره یک دستگاه موتورسیکلت یاماها هشتاد در اختیارم گذاشته بودند و برای ویزیت دام ها عصرها در روستاها می چرخیدم. بعد از ساعت اداری مثل همیشه نان و تخم مرغ و عسل و دوغی میخورم و بلافاصله راهی روستای مورد نظر می شوم. خانه اش را پیدا می کنم. در می زنم. پیرزنی در را باز میکند و از صحبت هایش متوجه می شوم که زن هنوز برنگشته است. مدت کوتاهی می گذرد و او با سرم و داروها پیدایش می شود و می گوید که بعد از خرید داروها، پولی برایش باقی نمانده و ناچار شده پیاده برگردد. آن همه راه را پیاده آمده بود!
ماده گاو در زاغه بود و زاغه به منزله زیرزمینی حفر شده در زیر حیاط خانه چند قسمت داشت. در یک قسمت یک راس الاغ، در قسمت دیگر چند راس گوسفند و در قسمت انتهایی ماده گاو بیمار به یک طرف اقتاده بود. زاغه ای گرم و مرطوب که تنها وسیله تهویه اش دریچه کوچکی بود که در سقف قرار داشت و نورش هم با لامپ تامین می شد. پس از معاینه دام سرم و داروها را تزریق می کنم اما امیدی به بهبودی دام ندارم و آن را به صاحب دام گوشزد میکنم. کار چندانی هم از دستم بر نمی آید. مشکل فراتر از بیماری انفرادی در یک راس گاو است. ساختاری است.
یکی از روزهای سرد زمستان سال 1386 است. برای بررسی بیماری واگیردار با یکی از همکاران عازم روستای ویه در بخش عمارلوی رودبار هستیم. حالا دیگر به عنوان رئیس دامپزشکی شهرستان مدتهاست که از کار درمانی دور هستم. طی سال های گذشته بخش خصوصی در امر درمان دام رشد فزاینده و فعالیت چشمگیری داشته؛ با این حال سختی کار درمان دام در این شهرستان وسیع و صعب العبور و وضعیت نامناسب اقتصادی دامداران باعث شده که بیشتر دامپزشکان درمانی پس از چند سال کار طاقت فرسا، عطای این کار را به لقایش ببخشند و به مهاجرت به شهرستان های جلگه ای و بهتر و یا کارهای دیگری نظیر مرغداری و داروخانه داری و... رو بیاورند. وضعیت اقتصادی دامداران در مناطق صعب العبور و کوهستانی عمارلو نیز نامطلوب تر است و حتی فارغ التحصیلان بومی منطقه نیز تمایلی به کار در زادگاه خود ندارند خاصه آنکه در مقایسه خود با همکلاسی های شاغل در شهرهای برخوردار، سریعاً به این نتیجه می رسند که کار در مناطق محروم و دوردست آینده روشنی ندارد. با این تفاصیل مدتی است ناچار هستیم تا ورود دامپزشکان دیگری به شهرستان بار دیگر به کار درمان دام در اداره بپردازیم...
در ابتدای جاده کوهستانی هستیم که موبایلم زنگ میخورد و یک نفر از روستای خرمکوه تماس می گیرد و میگوید که رحم ماده گاوش پس از زایمان بیرون زده است. به او میگویم که در همان منطقه هستیم و پس از ماموریت به آنجا خواهیم آمد. در بین راه در شهر کوهستانی جیرنده توقف کرده و از مرکز بهداشت آنجا به زحمت یک آمپول لیدوکائین می گیرم. پس از انجام ماموریت عازم روستای دوردست خرمکوه می شویم و با وسایل ابتدایی شروع به جا زدن رحم ماده گاو میکنیم، اما ماده گاو به شدت زور می زند و گویا آن لیدوکائین انسانی برای بیحسی کاملش موثر نیست. به هر صورت و با مشقت فراوان رحم را جا می اندازیم و سریعاً پوست ناحیه را سرکیسه ای می دوزیم و... به طرف شهر رودبار سرازیر می شویم.
یک ساعت و نیم بعد و تقریبا در همان نقطه که دامدار اولین بار با ما تماس گرفته بود، مجدداً موبایلم زنگ میخورد. همان دامدار است و می گوید که ماده گاو به شدت زور زده، بخیه ها را پاره کرده و رحم گاو دوباره بیرون زده است! ساعت حدود شش عصر است و دارد غروب می شود. چاره ای نداریم. همکارم موافقت می کند. دوباره سر و ته میکنیم و مجدداً عازم روستای خرمکوه می شویم. ایندفعه به هر قیمت دو آمپول لیدوکایین و نخ قوی و مطمئن تهیه میکنیم و سراغ ماده گاو می رویم و کار را یکسره می کنیم و برای محکم کاری چند تا بخیه عرضی هم میزنم. البته در برگشت خدا خدا می کنیم که مجدداً زنگ موبایلم به صدا نیاید و خوشبختانه نیز صدایی از آن در نمیآید. اما واقعاً کار اینگونه نمیشود.
اکنون که سی سال از آن ماجراها می گذرد، نمیدانم با این اوضاع اقتصادی و فوران هزینه ها وضعیت آن مرد کارگر و آن زن قوی بنیه چگونه است و آیا تغییری در معیشت آنها ایجاد شده؟ اگر چه تعداد فارغ التحصیلان دامپزشکی چند برابر شده و در بسیاری از مناطق دامپزشکان بخش خصوصی حضور پررنگ تری دارند، اما هنوز که هنوز است دامداران مناطق دوردست نیازمند درمان ارزان دام های بیمار خود هستند. هزینه های دارو و درمان کمرشکن شده و برای دامپزشکان هم مقرون به صرفه نیست که در مناطق محروم مستقر شده و مطب احداث کنند و یا برای درمان دام از مراکز شهرها به دوردست ها عزیمت نمایند.
کار در در کلینیک شهرهای بزرگ و سروکله زدن با حیوانات خانگی که صاحبانشان تمکن مالی بهتری دارند، به مراتب جذابیت بیشتری دارد. در بخش دولتی هم اجرای طرح نیروی انسانی که یکی از اهدافش اعزام دامپزشک به مناطق محروم بوده ملغی شده و خبری هم از امریه شده دامپزشکان وظیفه نیست. از آن سو سازمان نظام دامپزشکی که در حال حاضر سکاندار توزیع متوازن دامپزشکان در سطح استان ها است، به درستی نه وظیفه ای در این ارتباط دارد و نه اهرمی برای الزام دامپزشکان و نه امتیاز ویژه و ارزشمندی برای متقاضیان کار در این مناطق می تواند قائل شود.
با این وضعیت آیا نمیتوان طرح هوشمند نیروی انسانی را لااقل در برخی مناطق دوردست و محروم که جذابیتی برای بخش خصوصی ندارند و در عین حال دارای پست و دفتر دامپزشکی هستند، بار دیگر کارشناسی و اجرایی کرد؟ این تصدی گری نیست، دقیقاً نقش حاکمیتی دولت را می رساند. مگر فایده حضور دامپزشک چندین برابر هزینه هایش نیست؟ اصلاً مگر حقوق و مزایای یک سال استخدام یک دامپزشک جوان در مناطق محروم بیشتر از قیمت یک متر آپارتمان در شمال شهر تهران است؟ پس آن حرف های زیبای زدودن غبار محرومیت از سیمای روستاها و جلوگیری از مهاجرت روستائیان چه شد؟ چرا نتوانستیم؟
نمیدانم چرا هر موقع کم می آورم، یاد سکانس زیبا و ماندگار سریال «روزی روزگاری» می افتم؛ آنجا که آن پیرمرد گرفتار و ناشناس (قلی خان) خطاب به مرادبیگ راهزن می گوید: «قلی خان دزد بود، خان نبود. وقتی سن و سال تو بود به خودش گفت تا آخر عمرم ببینم میتونم تنهایی هزار تا قافله رو لخت کنم. با همین حرف تا پای جونش وایستاد و هزار تا قافله رو لخت کرد. آخر عمری پشت دستش رو داغ زد و به خودش گفت هزارتات تموم شد، حالا ببینم عرضهشو داری تنهایی یه قافله رو سالم برسونی مقصد! ... نشد... نتونست و مشغول ذمه خودش شد» و سپس مرد.