برای رامین که بدون خداحافظی ما را ترک کرد
در میان اشکها پرسیدمش:
خوشترین لبخند چیست؟
شعلهای در چشم تاریکش شکفت
جوش خون در گونهاش آتش فشاند
گفت: لبخندی که عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من زجا برخاستم بوسیدمش
- «رامین، حالا میخوای بعد عمل چیکار کنی؟»
+ «راستش رو بخوای، میخوام تکلیف این بیماری رو یکسره کنم، بعدش با خیال راحت برم دنبال آرزوهای ساقی...»
«ساقی» دخترش بود که بارها از لذت دیدن بزرگ شدنش برای ما صحبت
کرده بود؛ تو گویی این خودش بود که داشت دوباره بزرگ میشد و لیلایی هم داشت که
زندگی بدون او برایش غیرممکن بود؛ «لیلا» تکیهگاهش بود؛ همان لیلایی که حالا مجنونش
آهنگ سفر کرده، بی آنکه بر خلاف عادت هر دم و بازدمش اندیشه فردای لیلا را داشته
باشد.
این آخرین مکالمه ما بود و بعد آن آرزوی سلامتی و زودتر
برگشتن به اداره و بدرقه تا درب شیشهای سالن اداره کل. این بیماری با تمام مشقتهایی
که این همه سال به او تحمیل کرده بود، نتوانسته بود متوقفش کند؛ مسیری را آغاز
کرده بود که یکبار پدر را در بیمارستان جم تهران قدم به قدم با جسم و روحش تا
آرامش ابدی همراهیش کرده بود و این بار دوم بود که این بار جسمش آن را تجربه میکرد؛
ناآشنا به مسیر نبود و همین هفته قبل از بستری شدن، پیرمردی از ساری را با شرایط
مشابه خودش خوشحال از نتیجه درمان به سمت شهر و دیارش راهی کرده بود.
کافی بود ببیندت و به قول خودش اعتقاد داشته باشد که: «تو یه
مرگت هست! کسالتی، دردی، بیماری یا هر چیز دیگری»، تا تو را پیش معتبرترین پزشک شهر
رهنمون نمیساخت و نتیجه را تا آرامش روحی و جسمی تو پیگیری نمینمود، رهایت نمیساخت
و بعد تلفن پشت تلفن بود که تماس میگرفت تا وضعیتت را بداند؛ نمیدانم، شاید
آرامش دیگران روحش را جلا میداد؛ شاید هم از جنس مردم این زمانه نبود که بگردد تا
زخمت را بیابد و تا بالا رفتن نالهات به آسمان دشنهاش را در زخمت فرو کند.
زندگی حرفهایاش را از امریه سربازی در حوزه دامپزشکی و در استان قزوین آغاز کرد و بعدتر به تهران آمد. سه سال در شهر ری به عنوان کارشناس و سپس به عنوان مدیر اداره دامپزشکی شهرستان دماوند ادامه داد؛ جایی که بعدتر تجربیات حاصل از آن در شهرستان کرج به کمکش آمد. در تمامی این مدت مدیر بود نه رئیس و خود را جزئی از بدنه واحد میدید و پا به پای همکارانش در فکر رسیدگی به مسائل شهرستان تحت مدیریتش بود.
انتقال به اداره طیور اداره کل قدم بعدی زندگی حرفهای وی بود و
مدیریت توزیع واکسنهای طیور کاری بود که در سیستم دامپزشکی توسط ایشان پایهگذاری
گردید. نکته عجیبی در شیوه کاری ایشان وجود داشت؛ ریزترین جزئیات و اعدادی که
اکنون بسیاری برای به دست آوردن آن از رایانه و... بهره میگیرند، در لحظه در ذهنش
وجود داشت و در هیچ جلسهای از روی کاغذ آمار واکسن و واکسیناسیون را ارائه نداد و
هیچگاه آماری که ارائه داد خدشهای به آن وارد نشد؛ چیزی که هنوز به مدد سیستمهای
پیشرفته امروزی هنوز به آن نرسیدهایم. برنامه مدیریت واکسنهای استان همیشه در
ذهنش بود؛ تو گویی جزئی جداییناپذیر از وجودش.
در امور حرفهاش خطکشی داشت به نام قانون که ورای آن را هیچگاه
برنمیتافت. این روزها یافتن چنین خصیصهای در افراد برای مناصب و مسئولیتهای رسمی
اگر نگوییم غیرممکن شده است، باید اعتراف کرد که سخت شده است.
نمیدانم چرا تعداد دلگیرها و رنجورها در سیستم اداری زیاد
شده است؛ شاید ما بهانهگیر و کمطاقت شدهایم؛ آخر میگویند که انسان هر چقدر سنش
بالاتر میرود اینگونه میشود؛ حتما همینطور است ولی کاش روزی یک نفر بیاید و روی
ناسپاسیها و قدرناشناسیها در سیستم اداری بررسی کند که چگونه فردی عمر خود را به
مدت بیست سال روی تجزیه و تحلیل سیستمهای توزیع محصولات بیولوژیک دامپزشکی میگذارد
و تا زمانی که هست بایکوت میشود و پس از اطمینان از نبودش میگویند به دنبال کسب
حلالیت از وی بودهاند؛ شاید معنای جدیدی برای حلالیت باید نگاشته شود ...
خانواده محترم «جهانگیر سلطانی» یکی از مهربانترین و وفادارترین
پدران و همسران و سازمان دامپزشکی کشور یکی از اخلاقمدارترین، پاکدستترین و شریفترین
اعضای خود را به ناگهان از دست داده و این رخداد ناگوار موجی از اندوه و دلشکستگی
را بر ما ارزانی داشته؛ از خداوند بزرگ صبری به اندازه این غم سترگ ناگهانی برای لیلا
و ساقی خواستاریم و برای اداره کل دامپزشکی استان تهران جایگزینی به همین شرافت و
حرفهایگری.
خانواده اداره کل دامپزشکی استان تهران
پنجم مردادماه ۱۴۰۱