اون زمانی که بیمارستان رویال تهران کار می کردم یه مریضی داشتیم که خیلی برامون عزیز بود، یه سگ 14 ساله ناز که متاسفانه مبتلا به سرطان بود و تا حالا 4-5 بار هم برای برداشت تومور جراحی شده بود ....
این اواخر حالش خیلی بد بود و جراحی های مداوم هم بیشتر اذیتش می کرد، به همین خاطر همکارای خوبم به این نتیجه رسیدن که ادامه دادن این زندگی توی این سن که برای سگ زیاد هم هست با چنین شرایطی دیگه جز زجر چیزی نداره و بهتره خلاصش کنیم، یعنی یوتانایز!
من با اینکه می دونستم این تصمیم منطقیه اما هیچوقت نتونستم در مورد یوتانایز کردن یه حیوون با احساسات خودم کنار بیام، به همین خاطر هیچوقت چنین کاری رو گردن نگرفتم تا حالا و همیشه ارجاع دادم به یه همکار دیگه!
از قرار معلوم برنامه ریزی کرده بودن که عصر یه روزی این بچه بره برای یوتانایز (راحتش کنن)، اما درست صبح همون روز حالش توی خونه بد میشه و قلبش می ایسته، صاحبانش که یه آقا و خانم میانسال فوق العاده مهربان بودن وحشت زده و ناراحت میارنش بیمارستان که اتفاقاً اون روز شیفت من بود!
جریان رو به من توضیح دادن که قرار بوده عصر یوتانایز بشه ولی الان که توی خونه حالش بد شده، خیی ناراحت شدن و اصلاً طاقت دیدن مرگشو ندارن....
صاحبش هم حالش اصلاً خوب نبود، چشماش یه دنیا غم داشت و مدام گریه می کرد! حیوونو سریع بردم توی اتاق جراحی، خوابوندمش روی میز و داروهای لازم رو بهش تزریق کردم و شروع کردم بهش تنفس مصنوعی بدم، قلبم تند تند میزد، اصلاً دلم نمی خواست صاحبشو نا امید کنم... زیر لب از خدا کمک می خواستم، بهش نفس مصنوعی می دادم و بعد با فشار دست به قلبش شوک وارد می کردم... چشمم به دستگاه و اون خط ممتد بود و صدای بوق آزار دهنده و منظمش دیوانم می کرد... لعنتی پاشو!
نفهمیدم چند دقیقه گذشت، تمام بدنم خیس عرق شده بود... چشمم افتاد به صاحبش که سرشو چسبونده بود به در شیشه ای اتاق عمل و روی زانوهاش نشسته بود، نمی دونم، انگار داشت التماسم می کرد! بدجوری دلم گرفت... خدایا، می دونم هستی، کمکم کن!
شوک، تنفس، شوک، تنفس و اون دستگاه بی مصرف لعنتی
بیب، بیب، بیب، بیب... باور کردنی نبود، برگشته بود! انگار دنیارو به من داده باشن، اشک گوشه چشمامو پاک کردمو و گفتم خدایا شکرت، خیلی مردی!
خسته بودم، خیلی خسته... حال صاحبشو دیگه نمی تونم توصیف کنم... روز عجیبی بود! هرچند عصر همون روز باخبر شدم که بازم دچار حمله قلبی شده و همکارانم صاحبشو راضی کردن که حیوون دیگه بیشتر از این زجر نکشه و راحتش کنن، اما من هیچوقت آخرین نگاهشو وقتی قلبش بعد از مدتی به تپش افتاد فراموش نمی کنم، انگار فقط بیدار شد که باهامون خداحافظی کنه... پسر مهربون و دوست داشتنی!
خاطره ای از دکتر رضا ترابی، برگرفته از وبلاگ «دامپزشکی به زبان آدمیزاد»