آنچه که خواهم گفت، خاطره یکی از استادان دانشگاه تبریز است که زمانی برایم تعریف کرده بود و به دلیلی از ایشان نام نمی برم.
ایشان چنین می گفتند:
در زمان تدریس درس کالبدشناسی به دانشجویان دامپزشکی، روزی به همگی تکلیف کردم که برای هفته آینده، هر کدام تکه استخوان جانوری را بیابند و پس از شناسایی آن، قسمتهای مختلف آن را نامگذاری کنند و به کلاس درس بیاورند.
هفته بعد، بسیاری از دانشجویان به تکلیف خود عمل کرده بودند. استخوانهای آورده شده، همه استخوان گاو و گوسفند و بز بود که دانشجویان از قصابیهای تبریز گرفته بودند، اما یکی از دانشجویان استخوانی از درازگوش (خر) آورده بود. کنجکاو شدم که توضیحات مربوط به آن را از دانشجو بپرسم، اما از پرسشهایم روشن شد که او هیچ چیز درباره آن نمی داند و حتی نمی داند از چه استخوانی و از چه حیوانی است. به او گفتم: «این استخوان کتف خر است. شما این را از کجا آورده اید؟»
چشمهای دانشجو از شنیدن نام جانور گرد شد و گفت: «استاد! این استخوان را دیروز از یکی از قصابیهای محل گرفتم. یعنی دیروز به آن قصابی رفتم و یک تکه استخوان خواستم و قصاب گفت: برو زیرزمین و هر چند تا می خواهی بردار. من هم رفتم و این استخوان را برداشتم.»
- «کدام قصابی؟ نشانی آنجا را دارید؟»
- «البته!»
موضوع بسیار هیجان انگیز شد. با همکاری دانشجویان، همان روز به نیروی انتظامی تبریز اطلاع داده شد که در یکی از قصابیهای تبریز استخوان درازگوش یافت شده است. به همراه ماموران نیروی انتظامی و چند تن از دانشجویان به قصابی یاد شده رفتیم؛ قصاب به دیدن مامورین رنگ باخت، اما راه گریزی نبود. در بازرسی زیرزمین قصابی، استخوانهای بسیاری از اسب و استر و درازگوش یافتیم. کار به دادگاه کشید و قصاب علاوه بر آنکه به زندان افتاد، دکانش بسته و خودش مجبور به پرداخت جریمه ای سنگین شد.
خاطره ای از بایرام میرزایی، واکسیناتور مرکز مایه کوبی دکتر حاجی زاده – بخش خدا آفرین شهرستان کلیبر
برگرفته از کتاب خاطره های دامپزشکان، تالیف دکتر ودود حاجی زاده (داریوش افروز)