پسران دامپزشک طبع نازکی دارند
دکتر رضا ایجاب
من خودم یادمه ترم اول که وارد دانشگاه شده بودم، با همون تیپ دبیرستان، 8 تا کتاب را داخل یک کلاسور میگذاشتم و احساس میکردم بقیه منو به چشم جوونیهای تسلا نگاه میکنند . تا اینجاش یک فرآیند طبیعی است ولی مشکل اینجاست که اصولاً خونه ما کسی مواضعش رو تغییر نمیده، مگر چارهای نداشته باشه. به عنوان غریبه وقتی وارد خانواده ما شوید، شاید از خیلی کارهامون تعجب کنید، کارهای پرمشقتی که سودی هم برای کسی نداره، ولی ما برامون موضوع حل شدهای است چون جواب قانعکنندهای هم داریم: «خب دوست داره».
اتفاقهای کوچک جای آدمها را با هم عوض میکند. میشد من الان بجای «ایلیان ماسک» وارث شرکت تسلا بودم و پروژه کلاسور فلشخور را جایگزین «استارلینگ» میکردم ولی حقیقتش یکروز عنان کار از دستم در رفت یا بهتر بگم سر خورد. من وارث پیرهن مانتیگل گشادی بودم که واکمنی اندازه یک کف دست پنهون کرده بودم زیرش و صدای استاد ناظری «بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد. ای زردروی عاشق، تو صبر کن وفا کن»، دقیقا همونجا که احساس میکردم بقیه (اصولاً بقیه برایم دخترها بودند) دارند از اون نگاههای زیرچشمی به من میکنند، داشتم صبر و وفا میکردم که برای اولین بار دانلاپ مشکی که با کلاسور ست کرده بودم لغزید. اون کفش همین یه بار در عمرش لغزید، اونم به قصد فرو ریختن کوه غرور یک مرد خودبرتر بین. کجا؟ طبقه چهارم علامه دوانی... یکی از طبقه دوم پاککن میآورد، یکی تکههای سخن عشق استاد، یکی هم با نگاه خواهرانه پیرهنم رو میتکوند و میگفت تو هم جای برادر خودم...
درسته من به پروژه کلاسور فلشخور نرسیدم، ولی لاقل خیلی زود فهمیدم «آدمهای اطراف به واسطه زن بودنشان» نه محتاج مراعات هستند، نه ترحم، نه حتی کنکاش روانشناسانه! همین که واژه «به واسطه زن بودنشان» را از «آدمهای اطراف» حذف کنی، بزرگترین لطف به خودت و بقیه کردی. این اتفاق میتونست جور دیگری رقم بخورد، میتونست در یک کلاس 60 نفری که فقط 2 نفر پسر داشت رقم بخورد. ما جنسیتزدهها بهش میگیم دبه عسل! ولی درست زمانی که هیچ کدوم از اون 58 نفر عاشق مانتیگل زرد با دانلاپ مشکی و کلاسور نمیشدند. یکروز موضوع را با خواهرم در میان میگذاشتم و اون رو میکرد به برادر غرق در غرورش میگفت: «ولشون کن کوکا! این دخترای دامپزشکیها همشون روانیاند»، چرا که خونه ما همیشه حق با ماست مگر دانلاپی بلغزد یا دلی بشکند.