التهاب کرونا، التیام حکیم مهر
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره تشخیص و درمان دامپزشکی استان گیلان
همیشه میدانستم که در لحظه بایستی زندگی کرد. اما صبح جمعه آخرین روز اردیبهشت ماه هزار و چهارصد که به روال همیشگی هفتههای قبل کولهپشتیام را جمع کرده و برای طبیعتگردی با دوچرخه عازم اطراف رشت بودم، ابداً نمیدانستم که چه روز پراضطرابی خواهم داشت. در روستاها با دوچرخه میچرخیدم و به شالیزارهای تازهکشت سبزپوش، زنان نشاء به دوش، مردان سختکوش و به لاکپشتهای خانهبدوشی که آرام آرام عرض جادهها را طی میکردند و به محض احساس خطر سرشان را در لاک خود فرو میبردند، به جوجه شلخت (غاز) های کرکی در حال چرا و چیچیل (سوسمار) های سبز متالیک در حال فرار خیره میشدم، نفسهای عمیق میکشیدم و به یاد دوستانی که مرا به نوشتن بیشتر فرا میخواندند ترانه محلی «بینویس کاغذ نویس» استاد پوررضا را زمزمه میکردم: «بینیویس کاغذ نویس بینویس، می برار ممدلی را عرض سلام، بینویس کاغد نویس بینویس، بوگو ان پنجمی کاغذه فدام ...» و از زندگی در لحظه لذت میبردم. زندگی حس نسیم است بر قامت صبح ... زندگی بوی برنج است در پهنه دشت ... زندگی شوق رسیدن، به رویای بزرگ ... گاه در اوج ... گاه بر موج ... عشق روشنگر این راه سترگ.
حدود ساعت ده صبح به میعادگاه رسیدم. محل سبز و مشجری که چند ماهی بود پیدا کرده بودم و آنجا اطراق میکردم تا در این ایام فروکش نسبی کرونا، دوستان و آشنایانی را که از طریق فضای مجازی به آنها پیام و برنامه دعوت داده بودم، در آنجا ببینم. برنامهای مختصر داشتیم بصورت یک پیکنیک کوتاه با صرف صبحانه مختصر شامل چای هیزمی و نیمروی صحرایی ... به سرعت آتشی به پا کردم و کتری دودگرفته را روی آن، تا بجوشد. «همیشه»، ماده گاو سیاه رنگی که هر جمعه کنار من میآمد تا تکه نانی به او بدهم، اینبار از اول کار به سراغم آمد. کنارش کشیدم؛ تکه نانی جلویش گذاشتم و در گوشی به او گفتم: برو تا آخر وقت! گوش نکرد و مثل «همیشه» همانجا ماند. تا چای بشود، مشغول جمعآوری آشغال و زبالههای پلاستیکی دور و برم شدم؛ کاری که هر هفته بایستی انجام میدادم تا محیطی زیبا و دلنشین بسازم.
سورپرایزها کمکم شروع شد. دو نفر از همکاران دامپزشک دولتی و خصوصی با دوچرخه رسیدند. اندکی بعد ماشینی متوقف شد و دختر دایی و شوهر و بچه یکسالهشان پیاده شدند. از یک سال پیش این دومین بار بود که میدیدمشان؛ به خاطر کرونا، آن هم در همین جا در فضای باز. دختر داییام که دکتر اورژانس است، سال پیش در هنگام حاملگی دچار کرونا شد و خدا خیلی بهش رحم کرده بود. مدتی نگذشت که برادرم هم بطور غیرمنتظرهای به ما پیوست. این دو همدیگر را پس از یکسال و اندی میدیدند. دوستان و فامیل را به یکدیگر معرفی کردم و در یکی دو ساعتی که آنجا بودیم، به همه خیلی خوش گذشت.
در حال جمع کردن وسایل بودیم که همسرم از منزل با صدای گرفتهای تماس گرفت و گفت که دخترمان با تب نسبتاً شدید از خواب بیدار شده است. دلم هری ریخت. دوستش پنج روز پیش کرونا گرفته بود. موضوع را به دختر داییام گفتم و راهنماییهای اولیه را گرفتم. به سرعت وسایل را جمع کردم و باقیمانده نان را برای «همیشه» گذاشتم. اصلا چیزی از خداحافظی آن روز بخاطر ندارم. این بار مسافت 45 دقیقهای تا منزل برایم بسیار طولانیتر میآمد. اوضاع منزل به هم ریخته بود و دخترم اصرار میکرد تست کرونا بدهد. موافقت میکنم و من و دخترم هرکدام دو ماسک میزنیم و روانه مرکز بهداشت میشویم. ابتدا من داخل نمیروم. ساعت حدود دو بعد از ظهر و هوا گرم است و دهان من هم خشک. میروم آن نزدیکی و یک بطری آب معدنی کوچک میخرم و یکی دو قلپ مینوشم. دخترم تست کرونا میهد. نتیجه تست سریعش مثبت است. انتظارش را داشتیم. پزشک مرکز بهداشت که آشناست دخترم را معاینه میکند. تب دارد و فشارش پایین است. دارو مینویسد یک سرم هم بغلش و به من و همسرم هشدار میدهد که مراقب خودمان باشیم. در راه برگشت، کنار یک درمانگاه در طبقه دوم یک ساختمان متوقف میشویم. فشار دخترم اینقدر پایین است که قادر به پیاده شدن از ماشین نیست. به سرعت داخل درمانگاه میروم تا کمک بگیرم. برمیگردم حالش کمی بهتر است. داخل درمانگاه بلافاصله تزریق سرم را شروع میکنند. دخترم به آرامی اشک میریزد. دانشجوی تئاتر است و بسیار با استعداد، اما یک سال و نیم است که دانشگاه تعطیل شده و با این وضعیت پیکهای بیماری و واکسیناسیون کمرمق، امیدی به بازگشایی دانشگاهها نیست. برنامههایی هم دارد که به این ترتیب آنها هم به هم ریخته است. دلداریش میدهم. به نظرم افت فشارش نه بخاطر بیماری، بلکه بیشتر روحی و از شدت ناراحتی است. میروم پایین از داروخانه بقیه داروها را بگیرم. داروها را داخل ماشین میگذارم و یکی دو قلپ از آب معدنی را سر میکشم. داخل درمانگاه دخترم که کمی سرحالتر شده، به من میگوید «بابا، اون آب معدنی داخل ماشین را موقعی که تو اومدی کمک بگیری، مقداریش رو من خوردم؛ دهنزده است، تو دیگه نخور!». ای وای! پس من از دوباره همان آب معدنی خوردهام. بخاطر اینکه نگران نشود، چیزی بروز نمیدهم. تزریق سرم که تمام میشود، به منزل برمیگردیم و بساط قرنطینه خانگی را راه میاندازیم. ضدعفونی دستگیرهها، ایزوله کردن او در اتاق جداگانه، دستشویی مجزا و...
از خستگی روی مبل دراز میکشم. امروز چه روزی بود. چه شروع زیبایی داشت و چه دگرگونی عجیبی. یکدفعه به فکر فرو میروم. پس من هم که امروز با پنج نفر تماس بدون ماسک داشتهام، میتوانستم ناقل بیماری بوده باشم. گرچه در فضای باز، اما به هر حال پرخطر بوده است. نگرانی بر من چیره میشود. روز شنبه از اداره مرخصی میگیرم و عصر به همان مرکز بهداشت مراجعه میکنم تا تست بدهم. قبل از من هفت نفر در نوبت هستند. علت تست را جویا میشوم. یکی میگوید در شرکت ما تعدادی کرونا گرفتهاند و مدیر عامل گفته همه تست بدهیم. دیگری کارمندی بوده که در جلسهای که تعدادی کرونا مثبت بودهاند شرکت کرده. دو دختر نوجوان نیز در ارتباط با بستگان بیمار بودند. یک خانم مسن هم گویا علایم خفیف کرونا دارد. نوبت من میشود. علت تست را میپرسند: «در ارتباط با فرد بیمار کرونا مثبت». میپذیرند و تست میدهم. برای جواب میگویند تا سه روز دیگر منتظر بمانم. گواهی استعلاجی پنج روزه میگیرم. روزها و ساعتها بسیار طولانی میگذرد. دچار خشکی گلو و گلودرد خفبف شدهام اما تب ندارم. میدانم که از استرس است. اینقدر برای خودم ناراحت نیستم که برای پنج نفر دوستان و آشنایان برنامه صبح جمعهام نگرانم. یکسال و نیم است که با خانواده به خانه هیچکسی نرفتهایم و الان آیا این سزاوار است؟ ولی کرونا هیچ رحمی ندارد. نمیگوید «آخی، تو که اینهمه رعایت کردی، ایندفعه رو میبخشم.» میآید و همه را مبتلا میکند. نمیدانم آن پانزده هزار نفری که در اخبار اعلام کردند علیرغم مثبت بودن تستشان در ایام تعطیلات به مسافرت رفتند، دچار عذاب وجدان نشدند؟ به راستی این درجه بیتفاوتی و شاید عصیان نمایانگر چیست؟ انحطاط فرهنگی، سیاستهای حکومتی، بحرانهای معیشتی ...
تا یکی دو روز بعد بیشتر علایم بیماری در دخترم که تب و فشارخون پایین است با داروهای رایج و سرمتراپی برطرف میشود. صبح روز سهشنبه با هول و ولا از خواب بیدار میشوم. نتیجه تست کرونای من امروز مشخص میشود. برای اینکه از این استرس خارج شوم، اول وقت نشریه اینترنتی حکیم مهر را باز میکنم. این چند روز قرنطینه و در خانه ماندن مدام نشریه را باز میکردم که مقاله جدید مرا منتشر کردهاند یا نه. ده روزی بود که فرستاده بودم. بعد از آن دو مقاله «از ماست که بر ماست» و «مدیریت دموکراتیک، مدیریت لجامگسیخته» که منتشر شده بود، اما امروز ...بله!!... مقاله «مخاطرات مشترک» با همان عکس دو لندرور قرمز و سبز ادارهمان در جاده کوهستانی تمسه رودبار منتشر شده است. بعد از سه روز پراسترس، آخرش یک خبر خوب دیدم. گلودردم یکدفعه خوب میشود. گویی التهابات کرونایی جای خود را به التیام حکیم مهر داده است. مقاله و کامنتهای خوانندگان را میخوانم و شروع به پاسخ دادن مینمایم. ساعتی بعد نتیجه تست من هم مشخص میشود؛ منفی است. دیگر خیالم کاملاً راحت میشود که در آن روز جمعه ناقل بیماری نبودهام. جمعههای بعد هم پس از دوچرخهسواری به میعادگاه میروم اما تنها و با خیالی آسوده.