شیر بی دم و سر و اشکم که دید
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره تشخیص و درمان اداره کل دامپزشکی استان گیلان
دم
هیچ موقع یادم نمیرود. اردیبهشت ماه سال 1371 بود و من در اداره دامپزشکی کنگاور با علاقه هر چه تمام تر دوره سربازی ام را می گذاراندم. میش جوانی را آوردند که نمی توانست زایمان کند. معاینه اش کردم؛ امکان زایمان طبیعی نداشت و بایستی سزارین می شد. به علت شلوغی اداره به صاحب دام گفتم برود و عصر بیاید گوسفندش را ببرد. پس از پایان ساعت اداری در همان محوطه اداره که منزل سازمانی من هم همانجا بود، به تنهایی شروع به کار کردم. حیوان سرحال بود و جراحی را در حال ایستاده دام انجام می دادم.
نیم ساعتی نگذشته بود که به ناگاه باد شدیدی وزیدن گرفت، ابرهای تیره و تاری در آسمان پدیدار شدند و ته ته لوق تو تو لوق صدای تگرگهای به اندازه نخود میِ آمد که روی زمین و بر سر و روی من و محوطه باز شکم میش نگون بخت می ریختند. چاره ای نداشتم. دم میش را به سرعت زیر دامنه ساختمان چرخاندم و شروع به درآوردن چند دانه تگرگ از داخل شکمش کردم. میش نگاه عاقل اندر سفیهی به من و سپس با نگرانی به شکم خودش انداخت. من هم گفتم: «چیه! شرایط دامپزشکی سخته دیگه! میخواستی توی وان آب گرم برات زایمان انجام بدیم؟ حالا هم شکمتو هی نگاه نکن. یه وقت حالت بهم میخوره، من دیگه طاقت جراحی لاترال و خوابیده را ندارم. تازه اونوقت باید تگرگ ها رو با بیلچه از شکمت بندازم بیرون!». میش هم که انگار بهش برخورده باشه، لوچانی به من زد و بعدش فقط روبروش رو نگاه می کرد.
بره را که کشیدم بیرون، مرده بود. جراحی تمام شد و میش جوان شروع به لیسیدن بره کرد اما گویا متوجه قضیه شده بود. دست از بوییدن کشید و نگاه غمناکی به من انداخت. بهش گفتم: «غصه نخور، تو هنوز خیلی جوانی و باز هم بره دار میشی! شوهرت هم اگه آدم بود، تو رو اینجا ولت نمیکرد بره سراغ گله!!»
سر
اوایل تابستان یکی از سال های وسط دهه هشتاد بود که بره مرده و چندماهه ای را به کلینیک شبکه دامپزشکی رودبار آوردند. کلینیک ما دیگر برای نمونه برداری و باز کردن لاشه ها استفاده می شد و جنبه پیشگیرانه بیماریها را داشت. لاشه بره باد کرده بود و از مقعدش کمی خون می آمد. با توجه به سوابق بیماری در منطقه، شک نداشتیم که عامل بیماری، میکرب شاربن یا سیاه زخم است. نمونه گیری کردیم و به سرعت برای بازدید منطقه عازم منطقه شدیم. نزدیک محل چوپان گله را دیدیم که با آرامی و آسودگی خیال و با چاقویی در دندان مشغول پوست کنی یک بره است و دو سه تایی دیگر نیز روی درخت آویزان هستند. به سرعت لاشه ها را جمع کردیم و همانجا پس از ریختن مواد ضدعفونی مناسب روی لاشهها دفنشان کردیم. چوپان اما عین خیالش نبود و با اشاره به جای زخم روی دستش میگفت من قبلا سیاه زخم گرفته ام و دیگر این مریضی را نمیگیرم. گرچه راست می گفت، اما توجیه خطرناکی بود. همه مردم که مثل او بیماری را تجربه نکرده بودند.
فردای آن روز از مرکز بهداشت نامه ای رسید مبنی بر اینکه اعضای یک خانواده در یک روستای دور دچار سیاه زخم شده اند. پیگیری ما نشان داد که چند روز قبل صاحب همین گله به بنایی که خانه اش را تعمیر کرده بود بجای پول اجرت، مقداری از همین گوشتها را داده بود! روی دست پسر نوجوانی که در بستر بود، زخم بزرگی به شکل آتشفشانی و سیاه رنگ هویدا بود. کار آنجا به شکایت و شکایت کشی انجامید و کار ما در سطح روستاها به مایه کوبی دام ها.
یک روز که همراه اکیپ واکسیناسیون در روستا بودم داخل خانه ای همکاران به همراه پیرزنی در تلاش برای مقید کردن و مایه کوبی یک گاو نازا و چموش بودند که هی لگد پرانی می کرد. و اینک دنبال داستان به زبان شعر:
پیرزن هم که تلاشش ناموفق می نمود
گاو خود را اینچنین نفرین نمود
ای که تو هیچی نداری جز لگد
آخ که تو "اسپرز" بیگیری بی ولد!
من که دیدم پیرزن بی حوصله است
گفتمش پس کار ما هم کنسل است
پیرزن گفتا چرا؟ آقا! رئیس!
نوبت من شد آسمان ما تپید؟
گفتم این واکسن همان اسپرز توست
سرنوشت گاو هم در دست توست
شاربن و اسپرز و آن زخم سیاه
در حقیقت اسم های یک بلا
لعن تو بر ضد آن اهداف ماست
سعی ما دفع خطرها و بلاست
او بگفت اینها که گفتی یعنی چه؟
گفتمش پرت و پلا! هیچی ننه
سر گاوت را تو محکمتر بگیر
حیدری! واکسن بزن، در رو بریم
شکم
اوایل اسفند سال 1400 در اداره کل دامپزشکی گیلان با موبایلم در حال نگاه کردن به مطالب نشریه حکیم مهر هستم. یکدفعه خبری حیرت انگیز می بینم. گویا معاون تشخیص و درمان سازمان دامپزشکی رأی دیوان عدالت اداری در مورد پروانه فعالیت را رد کرده و شیوه نامه قبلی سازمان را لازم الاجرا دانسته و حالا هم موضوع بیخ پیدا کرده و بوی شکایت و شکایت کشی می آید. هر دم از این باغ بری می رسد. حالا که دیگه نه زایمانی داریم و کمتر از قبل هم کارهای پیشگیرانه ای، چند تا پروانه فعالیت دامپزشکان را هم که می زنیم داستان شده، بایستی براشون بریم دادگاه پاسگاه؛ «شیر بی دم و سر و اشکم که دید، این چنین شیری خدا ناآفرید»
در همین اندیشه هستم که یک جوان دانشجوی دامپزشکی وارد اتاق می شود و مشتاقانه سوالاتی برای پس از فارغ التحصیلی اش دارد. همکار آقای الف به او می گوید که بایستی برای اشتغال به امور درمانی و فنی دامپزشکی به سازمان نظام دامپزشکی مراجعه کند، مدارک خاصی داشته باشد، امتیازات مورد نیاز را کسب کند تا بتواند در محلی که برایش مشخص می کنند، شروع به کار نماید. تازه اون وقت اوضاع دام و بازار کار چطور است و ما برایش آیا بتوانیم پروانه فعالیت بدهیم یا ندهیم، معلوم نیست.
یاد لطیفه ای می افتم. یک حاج آقای حاجی خسیسی میخواست بره مشهد زیارت. دور و بری هاش هر کدام ازش تقاضا میکنند یک سوغاتی براشان بیاورد. اون هم همه رو سر کار می گذاشت. یکی اگه میگفت نخود کشمش میخوام، حاجی میگفت به دیده منت. یکی دیگر اگه میگفت برایم مهر و تسیبح بیار، میگفت اطاعت. اون یکی هم میگفت مهر و جانماز، میگفت به روی چشم. یه طفل هفت هشت ساله ای که اون دور و برا بود دید اینطوریه، گفت عمو عمو برام فلوت میاری؟ ایندفعه حاجی در گوشی بهش گفت «حتما! تو از همین حالا هم فلوتتو بزن!». توی همین فکرها بودم که همکارم از من پرسید «دکتر، کاری نداشتی با این جوان؟ رفت». گفتم نه فقط میخواستم بهش بگم که از همین حالا فلوتشو بزنه! همکارم گفت چی؟ گفتم «هیچی بابا، لئوناردو داوینچی!!»
جالب بودن
خداقوتت بده