آقای تولد هم بازنشسته شد
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره تشخیص و درمان اداره کل دامپزشکی استان گیلان
اواخر سال ۱۳۹۰ تازه چند ماه بود که از شهرستان به اداره کل منتقل شده بودم. سرم توی کامپیوتر بود. در اتاق بزرگ ما با تلنگری نواخته و به آرامی باز شد. آقای اکبری با اندامی لاغر و قدی بلند سلانه سلانه به طرفم آمد. با چشم دنبالش کردم. بالاخره رسید. نیم خیز شدم. فکر کردم کار اداری دارد. کنار میزم ایستاد و سرش را اندکی بپایین آورد و با صدای کلفت و جدیش به آهستگی گفت: «سلام آقای دکتر، میخواستم روز تولد شما رو تبریک بگم.» غافلگیر شده بودم. بلند شدم و از او تشکر و یک شکلات تعارفش کردم. برداشت و چند دقیقه کنارم نشست. سرانجام بدون گفتن حتی یک کلمه ای دیگر و تغییری در میمیک صورتش به آرامی بلند شد. خداحافظی کرد و رفت.
این داستان مشترکی بود که طی چند سال اخیر در روز تولد بسیاری از همکاران من در اداره کل اتفاق می افتاد. یکی از وظایف همیشگی آقای اکبری، ملقب به آقای تولد! اما دیروز آقای تولد پس از سی سال و اندی کار اداری بازنشسته شد. کارمندی سالم و وظیفه شناس، خشک و مقرراتی، کم حرف و محتاط مخصوصاً هنگام شیطنت ما و با این جمله همیشگی «خواهشاً من را وارد این حاشیه ها نکنید» که ما را از ترغیب وی به مسایل غیرمرتبط بر حذر می کرد، با حافظه ای قوی در بخاطر سپردن بخشنامه ها و بایگانی کردن نامه ها با بیشترین پشتکار و کمترین ابتکار.
یکبار که بازرسان سازمان بازرسی در اداره کل مستقر شده و بخش های مختلف را بررسی می کردند، از ما خواستند که گزارشی پنج ساله آماده کنیم. به یمن وجود آقای اکبری و و صبر و حوصله اش در کند و کاو گزارشات و شخم زدن نامه ها، گزارش نهایی را تهیه کردیم، اما چند روز بعد متوجه شدم علیرغم اینکه بازرسان به گزارش سه ساله رضایت داده و زحمتشان را کم کرده بودند اما هنوز آقای اکبری مشغول جمع بندی گزارشات آن دو سال باقیمانده بود و نهایتاً با کلی خواهش و تمنا قبول کرد که کوتاه بیاید. یعنی اینجور هم بی اعصاب بود.
پیاده از خانه می آمد و پیاده بر می گشت و بخاطر صاف بودن کف پایش آرام آرام و سلانه سلانه و در عین حال سر وقت و بدون تاخیر. کرونا که آمد همان چند دفعه ای هم که بخاطر برف و باران شدید با تاکسی می آمد، از برنامه منظم روزانه اش حذف شد، چتر بزرگ در دست راست، پیش به سوی اداره! هر اندازه که در اداره مسئولیت پذیر و پرکار می نمود، در منزل نخست وزیری بیکار بود و بسان بالشی فقط اینور و اونور می شد. بدون اینترنت و ماهواره و موبایل، عاشق تماشای فوتبال تا پاسی از شب و تحلیل اوضای هوای شمال و تقابل موج های کم فشار و پر فشار ...
آقای تولد معمایی بود برای خودش. او که روز و سال تولد تمامی همکاران اداری و حتی شهرستان ها را از بر بود، بنابه مسئولیت کاری خود در بخاطر سپردن شماره تلفن دامپزشکان بخش خصوصی نیز شهره بود و من که از سه سال پیش با او در اداره تشخیص و درمان همکار بودم، از این حافظه دقیق او بسیار سود می بردم. البته او گاهی از من هم انتقاد می کرد که پس از چند سال حتی شماره داخلی اتاق های اداره خودمان را از حفظ نبوده و از او می پرسم ... «اهوووو، یاد بیگیر د دکتر!» او حتی اختلاف تاریخ تولد واقعی و شناسنامه افراد را می دانست. یک بار که من بر حسب اتفاق تاریخ تولد یکی از همکاران را متوجه شده بودم و از این بابت غره بودم به او گفتم چرا نمی روی به فلانی تبریک نمیگویی؟ من زودتر رفتم. اما او که حتی از سر جایش بلند نشده بود، با بی اعتنایی خاصی در حالی که مشغول «جابجا» کردن نامه های روی میزش بود، گفت چون تاریخ شناسنامه ای تولد ایشان مربوط به چهار ماه پیش است. جالب آنکه آن همکار ما نیز با تعجب صحبت آقای تولد را تایید کرد.
سه سال پیش که نزدیک تولد خودش بود، با همکاران قرار گذاشتیم که برای روز تولد او بدون آنکه خودش بداند برایش جشن کوچکی بگیریم. همگی استقبال کردند و هدایا و کیکی تهیه کردیم. روز تولد به بچه ها گفتم چند ساعتی هیچکس به او تبریک نگوید تا از غصه دق کند، چون از نگاه او میفهمیدم منتظر تبریک همکاران است (حتما میگویید چقدر موذی هستم، خب، تابحال بایستی متوجه شده باشید). تا اینکه او را به بهانه ای به اتاق بزرگی که نزدیک به سی نفر از همکاران حضور یافته بودند کشاندیم و او به ناگاه با آنها مواجه شد. علیرغم آنکه چندان تغییری در بروز احساساتش مشاهده نشد و اصلاً بالا و پایین نپرید اما گویی از درون کاملاً مشعوف و شاد شده بود و انتظار این محبت همکاران را نداشت. بعدها به من گفت که فقط توی فیلم ها همچین صحنه ای را دیده است. دیروز هم که برایش جشن کوچکی گرفتیم، او بنا به چارچوب فکریش حتی متوجه دو هدیه ای که از ابتدا در اتاق گذاشته بودیم نشد و یا با این توجیه که حتماً مربوط به او نیست چیزی نپرسید (وااای، پس ما این هدیه ها را در روز بازنشستگی جنابعالی برای عمه امان گرفته بودیم!). من هم که میخواستم کلیپ کوچکی از او تهیه کنم، یکی دو نامه های به او دادم تا بایگانی کند و او گویا که اولین روز کاری اش است، به آهستگی و دقت هر چه تمام تر فایل مربوطه را پیدا کرد، نامه ها را سوراخ کرد و تمیز و مرتب در زونکن ها قرار داد، در حالیکه من مشغول دوربین مخفی ام بودم.
با این حال از زمانی که به او اعلام شده بود چند روز قبل از پایان سال بازنشسته می شود، پریشان و مضطرب به نظر می رسید و از پنجره به دوردست ها خیره می شد و گاهی هم چیزهایی زمزمه میکرد. من این نگرانی و خاطر پریشان را در بیشتر کارمندانی که دربست در خدمت اداره بوده اند در پایان راه دیده ام و از شما چه پنهان ... ساختمان شیشه ای خود ساخته ای در حال شکستن ناگهانی است. به نظر روند بازنشستگی و اعلان بازنشسته شدن به کارمندی که عمر گران خویش را در اداره گذرانده بایستی به گونه ای دیگر تلطیف شود تا او برای این تغییر شگرف در زندگی خود آماده گردد. اگر چه وعده پاداش بازنشستگی و... بسیار مهم هستند، اما همه چیز هم پول نیست. موضوع مهمتر اعتبار و احترامی است که کارمند پس از سالیان طولانی کار برای خود نزد سازمان ساخته و پرداخته کرده و اکنون با ابلاغی تک برگ و ناگهانی، گاهاً رفت و آمدهای ملال آور به سازمان تامین اجتماعی و... و با هر امضای برگه تسویه حساب اداری در حال تلاشی و فروپاشی است.
ماه ها و روزهای پایانی کارمند در حال بازنشستگی برهه فوق العاده حساسی است. مرور خاطرات در گذر، کارهای پراثر، تلاش های بیثمر، مقایسه های ناگوار و سوالات بیشمار، آیا راه را اشتباه آمده است؟ کارمند در حال بازنشستگی بسان میوه ای صاداراتی است که به سرعت در حال رسیدن روی درخت است. همانگونه که این میوه را بایستی به آرامی از درخت کند، پاکش کرد، برچسبی زد و در جعبه ای آراسته گذاشت تا ارزشش بیش از پیش شود، با کارمند در حال بازنشستگی نیز بایستی به گونه ای رفتار شود تا با سربلندی و یاد و خاطره ای خوش زندگی جدید خود را شروع کند. اگر آن میوه رسیده با تکانی ناگهانی بر زمین افتد، مسلماً می شکند و بسرعت متلاشی می شود. کارمند در حال بازنشستگی نیز اینچنین است.
(اولین روز دوران پسا اکبری با اولین چالش پس از او مواجه شدیم. دیروز برای آخرین بار در اتاق را چنان محکم قفل کرده که الان منتظر قفل ساز هستیم بیاید در را برایمان باز کند)
اما در اداره کل و شهرستان های استان ............ آنقدر از ادامه فعالیت بیزار شده اند که مانند زندان روی دیوار خط می کشند تا زمان بازنشستگی فرا رسد . و از همه بد تر آنکه افراد باز نشسته حاضر به ورود به اداره نیستند و بعضی حتی از خیابانهای اداره هم عبور نمی کنند .