پل ورسک
دکتر مرتضی توکلنیا
اداره کل دامپزشکی استان گیلان
اوایل تابستان دهه هشتاد بود و برای سرکشی به پست قرنطینه دامپزشکی لوشان رفته بودم. آنفلوانزای
پرندگان H9 در کشور در حال اوجگیری بود و تردد
کامیونهای حمل مرغ تنها با داشتن گواهی حمل بهداشتی مجاز بود.
نیروی انتظامی کامیونی را
متوقف کرده بود؛ گویا مجوز نداشت. راننده را به سمت من که در معبر بودم راهنمایی
کردند. من هم به او گفتم که چون مجوز ندارد بایستی برگردد. راننده پس از مقداری خواهش
و تمنا و کلنجار رفتن با من، گفت که اصلا بیا خودت به این شماره زنگ بزن. لای
دفترچه تلفن چند اسکناس هزار تومانی بود! به او گفتم سریع برگردد وگرنه خودش و پولش
و کامیونش را توقیف میکنیم ... اما
بعد از سی سال کار انگار دارم شل میشوم.
چند سال بعد آنفلوانزای پرندگان اوج گرفت. اینبار برای اینکه از کامیونهایی که از کشتارگاههای سایر استانها میآمدند مطمئن شویم که آلودگی را با خود به استان گیلان نمیآورند، کامیونها را در یک کارواش
ورودی استان در شهر لوشان رودبار ضدعفونی میکردیم و سپس اجازه ورود میدادیم. با یکی از شرکتهای زنجیرهای استان هماهنگ کرده بودیم که ضدعفونی و هزینههای کارگری را تقبل کند؛ ما هم دستگاه سمپاش و نیرو مستقر کرده بودیم که پس از ضدعفونی کامیون و قفسهای خالی مرغ، برگه ضدعفونی صادر کند. در همه شهرهای استان
هم پس از رویت این برگههای ضدعفونی، گواهی حمل مرغ زنده صادر میشد و کار بینقصی انجام میشد.
آن سال من در یک خانه سازمانی مجاور شبکه رودبار سکنی داشتم.
دم غروب بود که پنجره منزل که رو به حیاط اداره بود، با چند ضربه نواخته شد. پنجره
کشویی را کشیدم. یکی از مرغداران رودبار بود. گویا دو کامیون حمل مرغ برایش از
استان مجاور آمده بود اما ضدعفونی نشده بود و گواهی حمل میخواست. به او گفتم که با توجه به احتمال آلوده بودن کامیونها امکان صدور مجوز حمل وجود ندارد، اما او که به شدت
مستاصل بود، شروع به فحش دادن کرد و الفاظ رکیکی بکار برد و حتی از بیرون پنجره میخواست یقه مرا بگیرد که اگر پنجره حفاظ آلومینیومی نداشت،
قطعاً مرا بیرون میکشید. اهالی منزل وحشتزده شده بودند. به پلیس 110 زنگ زدم و پس از مدت کوتاهی دو نفر
مامور آمدند. شخص همراه مرغدار که فرد نهچندان خوشنامی در منطقه بود، به آرامی و جوری که من هم
بشنوم به مرغدار گفت: «بگو که دکتر از تو رشوه میخواست!!». به هر حال هر دو به کلانتری رفتیم و من برگ شکایت
تنظیم کردم که البته پس از مدتی با واسطه چند تن از مرغداران شهرستان، شکایت خود
را پس گرفتم. فقط به او پیغام دادم تا مدتها اداره پیدایش نشود و نماینده روانه کند. حالا
او از ثروتمندان منطقه است، اما
بعد از سی سال کار کمکم دارم شل میشوم.
چند روز پیش رفتم دندانپزشکی یک دندان روکشدار را بکشم. دندان به استخوان چسپبیده بود و کار یک ساعتی
طول کشید. در پایان گفتم چقدر میشود؟ منشی گفت سه میلیون تومان! یکه خوردم اما از تک و تا
نیفتادم و همه پول را جیرینگی دادم. به دکتر گفتم حالا چکار کنم؟ پاسخ داد که چون
دو تا دندان مجاور آن خوب هستند، برایت بریج (پل) میگذارم. منشی گفت هزینهاش حدود نه میلیون میشود! ایندفعه به جای دندانم، کلهام سوت کشید. با خودم گفتم پل عظیم ورسک حدود دو میلیون و
هفتصد هزار تومان هزینه داشت؛ بیش از صد سال هم از عمرش میگذرد. بریج دندان من دوازده میلیون تومان یعنی چهار تا پل
ورسک! مگه چند سال برایم کار میکند؟ تازه مثل پل ورسک گارانتی هم ندارد. ولش کن، بگذار دکتر
هر دو پایه پل را هم خراب کند و جاده کلاً تخت و شوسه شود، بعدش آسفالتش میکنم. دست و پاهام هر دو شل شده بودند. منشی گفت آب قند بیارم
خدمتتون؟ با خودم گفتم من کوفتو بخورم! ماشین رو که نمیتونم عوض کنم. چند روز پیش دیسک و صفحه کلاچ و ترمز ماشین
چینی دست دوم را عوض کردم، شد هشت میلیون. مبل هم که نمیتونم بخرم. تازه دادم روکش کاناپه دو نفره و سه نفره رو عوض
کنم شده نه میلیون ... ماندهام چی برای بچههایمان بگذاریم.
میگن چند نفر اعضای یک خانواده را گرفته بودند به جرم کشتن
پدرشان با گلوله. همه هم گریه و زاری میکردند. بازپرس ازشون
پرسید پس چرا این کار را کردید؟ اونا گفتند که ما خیلی پدرمون رو دوست داشتیم؛ آدم
خوب و سالمی بود. آن روز حادثه لامپ تراس خونه سوخت و پدرمان رفت نردبان آورد که
لامپ را عوض کند، اما وقتی بالای نردبان رفت نردبان شکست و افتاد روی یک گلدان
قدیمی بزرگ و عتیقه. بعدش همه با هم افتادند روی ستون چوبی تراس و ستون شکست و ریختند
روی سقف پارکینگ؛ اما سقف پارکینگ هم تاب نیاورد و همه با هم افتادند روی ماشین.
ماشین چون خلاص بود راه افتاد .... ما دیگه دیدیم اگه همینطوری پیش بره خونهخراب میشیم، پس با گلوله زدیم پدرمان را کشتیم!!!