دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره کل دامپزشکی
استان گیلان
«پول نداری زای جان؟ عیب ناره بوشو! بوشو!» وقتی پیرزن فقیر این
جمله را گفت، کاملا غافلگیر شدم چون هر چقدر توی جیبهام میگشتم، دریغ
از یک اسکناس کوچک که به این بنده خدا بدم. بعدش با خودم گفتم حالا چی میشه بجای
اینکه از میدان شهرداری رشت تا اداره رو پیاده بری، با ماشین بری سر کار؟ اول صبح هم نه با فقرای
خسته بذلهگو مواجه
میشی و نه
با کفترهای گشنه غرغرو!!
گفتم
«پیاده»... جمعه رفته بودم پارک شهر برای پیادهروی. چند
نفری که منو میشناختن از
من سؤال کردند که این گوشوارهها روی
گوش سگهای بدون
صاحب به چه معنیه؟ نمیدانستم
که چه جوابی بدهم. نشانه عقیمسازی!
نشانه واکسیناسیون! هر دو! یا هیچکدام! اصلاً کی زده؟ برای چی زده؟ چه وقت زده؟
اصلاً چرا پلاک قرمز زدند؟ در واقع من دامپزشک هم از این موضوع بیاطلاع بودم،
چه برسد به مردم عادی. یعنی این قبیل فعالیتهای گروههای
حمایتی نباید به جایی منعکس و یا در سامانهای ثبت و
گزارش شوند؟
گفتم
«سامان»... البته این سامانههای دولتی
و سازمانی هم که مثل نقل و نبات سبز میشن، اگر
چه در مورد ثبت اطلاعات و سرعت دادن به کار مثبت هستند اما بدجوری هم دامپزشکان
دولتی رو درگیر کردند و با منت و خواهش هم باید مسئولین فنی و دامپزشکان خصوصی را
مجاب به کار کرد. البته توصیه من به این دوستان جوانم اینه که تا معلومات دانشگاهی
از یادشون نرفته، برای خودشون کاری درخور تحصیلاتشون دست و پا کنند تا انشاءالله یک
فرجی بشه و...
گفتم
«فرجی»... یاد حاج آقا فرجیپور
دامدار خوب شهر رودبار افتادم. چقدر بهش گفتم «حاجی، الان چند تا از گوسالههایی که
برای پروار خریدی، مبتلا به تب برفکی هستند. دیگه دام جدید نیار. خودتو بیچاره میکنییا!»
اما اون میگفت راهی
نداره، چون کارشناس بانک کشاورزی میاد برای بازدید و تا اون موقع دامداری باید پر
از گاو باشه تا با وام خرید دام موافقت کنند. به هرحال گوش نکرد که نکرد و آخرش
تمامی گاوهاش تب برفکی گرفتند و انواع دارو و پماد و و رب آلوچه و انار نبود که استفاده
نکرده باشه. آن سال هم هیچ بهرهای نبرد
که هیچ، کلی هم قرض بالا آورد.
یعنی آخر بدبیاری.
گفتم
«بدبیاری»... شاید شما دامپزشکان تا بحال با لاروهای فاسیولایی مواجه شدید که بجای
کبد سر از ریه و مزانتر روده در بیارن ودر این نواحی باعث خونریزی و کمخونی دام
بشن. اما این برای من تازهکار در
سی سال پیش آخر بدبیاری بود. هر چه اون تیکه بز را معاینهاش میکردم و
بالا پایینش میکردم و
بیماری را کمخونی
تشخیص میدادم،
نمیتونستم
عاملش را کشف کنم (بله تیکه بز چون یک بز خوب محلی مثل یک تیکه جواهره)، آخرش که
دام ضعیف شد و به ناچار کالبدگشاییاش کردیم
تا برای بقیه گله راه پیشگیری بیاندیشیم، تنها چیزی که دیدم چند تا از همین
لاروهای نابجا و سرگردان و مهاجر بودند که در ریه و مزانتر روده خونریزی وسیع داده
و منجر به ضایعات شدیدی شده بودند.
گفتم
«ضایعات»... چند ماه پیش رفته بودم دوچرخهسواری و بعدش
هم یک جای همیشگی اتراق کردم و طبق معمول اولش مشغول جمعآوری
پلاستیکهای دور
و برم شدم. در همون موقع یک عاقله مردی با ماشین آمد و کفشش رو کند و چکمهای پوشید
و رفت توی باغ روبرو برای مرمت زمین. وقتی کارش تموم شد و برگشت، دیدم دور و بر
ماشینش میچرخه و
دنبال چیزیه که یکدفعه رو
کرد به من و گفت «کفشهای منو
تو برداشتی؟» طبق معمول غافلگیر شدم و گفتم «کفش چیه آقا؟» که دوباره آن مرد که
همچنان در حال جستجو بود، دیدم کفشش رو پیدا کرد، چکمهاش رو
کند و کفشش رو پوشید و بدون هیچ حرفی رفت که رفت!! من هاج و واج مونده بودم با این
مرد بیادب که
گویا منو با ضایعاتیها
اشتباه گرفته بود!! یعنی هیچکس تعلیمش
نداده یا نگفته که هر کی زباله جمع میکنه،
ضرورتاً ضایعاتی نیست خاک بر سر!!
گفتم
«تعلیم»... چندی پیش یکی از مسئولان پرتلاش سازمان دامپزشکی در ارتباط با فوقالعاده
ویژه کارمندان دامپزشکی گفت که هر ماه این مبلغ را با هول و ولا پرداخت میکنیم و
هر ماه ممکنه قطع بشه!! با خودم گفتم این بالادستیهای
سازمان هم خوب دارن کارمندان سازمان ما رو برای روزهای سخت تعلیم میدن. اینجا
بود که یاد سکانس به یاد ماندنی فیلم «خانه دوست کجاست» زندهیاد عباس
کیارستمی افتادم؛ موقعی که پدربزرگ به دوستش در مورد اصول تعلیم و تربیت چنین میگفت: «موقعیکه بچه
بودم، پدرم هر هفتهای ده
شاهی پول به من میداد و هر
پانزدهای یک
کتکی به من میزد! چنانچه
در هفته اون ده شاهیه قطع میشد اما در
پانزده اون کتک قطع نمیشد!!! و معتقد
بود که کتکه باید سر جاش باشه چون برای تعلیم بچه خوبه». دوست پیرمرد به او میگوید «حالا
اگه بچهای بود
که حرف گوشکن بود،
اون وقت چکار میکنی؟» که
پدربزرگ پاسخ داد «بهانه میگیرم هر
پونزدهای کتکه
را میزنم که
فراموشش نشد. متوجهی قربان!»
تیر 1402
ممنوووووونیم