بیخوابیهای صدور
پروانه
دکتر مرتضی توکلنیا
کارشناس اداره تشخیص و
درمان دامپزشکی استان گیلان
اواسط سال ۱۳۹۸ بود و پس از ۲۸ سال کار اداری و دور افتادن
از طبابت دامپزشکی، احساس میکردم بایستی رجعتی هر چند دیر به این بخش داشته باشم؛ هرچند
که ثابت بودن مبلغ ناچیز ماهیانهی حق محرومیت از مطب طی چندین سال، دلیل مهم و دیگر این
بازگشت بود.
پس از موافقتهای اولیه، یکی از
مراحل اخذ گواهی عدم اعتیاد بود. صبح یکی از روزهای سرد پاییزی با نامه اداری به
مرکز بهداشت ناحیه مراجعه کردم. تعداد زیادی پسر و دختر و چند نفری هم مردان
جافتاده و یکی دو نفر هم مسنتر بودند.
نوبت که گرفتم، از اطلاعات پرسیدم: «اینا برای چی اومدن
دنبال عدم اعتیاد؟»
پاسخ داد: «برای کار و ازدواج»
رفتم روی صندلی کنار مرد مسنی تشستم که بسیار موقر و در عین
حال جدی مینمود. کت و شلواری اتو کشیده به رنگ قهوهای روشن و یک بلوز کرم یقه اسکی پنج سانتی پوشیده بود و با
کفش قهوهای واکس زده و سر و رویی مرتب در اول صبح بیشتر به نظر میرسید فرهنگی بازنشسته است. برای خودم حلاجی کردم که این
آقای محترم مسلماً برای کار نیامده، پس قصد تجدید فراش دارد.
هوس شیطونی کردم و میخواستم به طریقی سر صحبت را باز کنم که موضوعی جان مرا خرید.
خانم بهیاری که از جلوی ما رد میشد، تبسمکنان به وی گفت «آقا داماد امروز اصل شناسنامهات را آوردی؟» که یکدفعه آقا معلم که گویا منتظرالوقت بود، با صدای بلند به او
نهیب زد «بیتربیت، من با تو شوخی دارم مگه؟ هی میره میاد میگه آقا
داماد، آقا داماد، آقا داماد و زهر مار!»
خانم بهیار هم که انتظار این برخورد تند را نداشت و از طرفی
هیبت و شخصیت ایشان او را گرفته بود، تتهپته کنان گفت «حاج آقا، مممن که چیزی نگفتم» و به سرعت دور
شد. من هم اگرچه خندهام گرفته بود، خودم را جمع کردم و توی دلم گفتم «عجب شانسی
آوردی که سر صحبت را تو باز نکردی» و در عین حال طوری که خودم را جانبدار وی
بنمایانم، با قیافه جدی به ایشان گفتم «جناب ناراحت نشوید، اول صبح خواسته بقول
خودش مزاح کند» که آقا معلم گلایهمندانه پاسخ داد «آخه این چه شوخی بیمزهایه! این دختر همسن دختر کوچک منه و
نمیدونه به چه علت میخواهم ازدواج مجدد داشته باشم که...» من هم بیشتر ادامه ندادم و و آن روز من به خیر گذشت،
اگرچه آن شب تا نصفههای شب خوابم نبرد.
به هر صورت گواهی عدم اعتیاد را گرفتم. اما یک ماهی نگذشت
که بدبختانه بیماری کرونا همهگیر شد و به دنبالش قرنطینه و تعطیلیها و... بنابراین من هم از صرافتش افتادم.
چند سالی بدینگونه سپری شد تا
اینکه واقعهای که چند ماه قبل پیش آمد، مرا دوباره به فکر تاسیس مطب
نیمهوقت انداخت. قضیه از این قرار بود که یکبار که با خانومم رفته بودیم بازار گوشت بخریم، روی پنجره
قصابی نوشته بود گوشت گاو کیلویی ۳۸۰ تومان... من هم رو کردم به همسرم و خندهکنان گفتم مبلغ حق محرومیت از مطب من هم دقیقاً همین قده!
رفتیم توی قصابی و گفتم یک کیلو گوشت چرخکرده میخوام و بعدش از موضع بالا گفتم که یکدفعه پونصد تومانش کن! قصاب که از قضا آشنا هم بود، گفت «آقای دکتر جسارتاً این گوشت گاو نر محلیه و کیلویی ۵۲۰ تومنه!»
گرچه طبق معمول غافلگیر شده بودم، اما زیاد هم خودم را
متعجب نشان ندادم و گفتم «مشکلی نیست، همان یک کیلو و نیم رو بده»
حساب که کردم، قیمت گوشت حالا شده بود به اندازه دو ماه حق محرومیت
مطب من! آن شب هم تا سحر خوابم نبرد و این شد که از فردای آن روز عزمم را جزم کردم
بروم دنبال تاسیس مطب. خوشبختانه ایندفعه دیگر نیازی به
گواهی عدم اعتیاد نبود اما گواهی عدم سوء پیشینه کیفری حکایت داستان دیگری داشت.
با معرفینامه رفتم پلیس +۱۰ و تقاضای گواهی دادم. پس از تحویل مدارک
مرا به داخل اتاقک کوچکی برای گرفتن عکس هدایت کردند. موقع عکس لبخند که زدم خانوم
عکاس گفت: «آقا لطفا لبخند نزنید!»
گفتم: «راستش از بچگی مادرم به من میگفت موقع گرفتن عکس لبخند بزن و الان هر موقع عکس میگیرم یاد حرف مادرم میافتم و بیاختیار خندهام میگیره»
خانوم عکاس گفت: «آخه عکس نباید خط خنده داشته باشه»
گفتم: «باشه» و مثل ماست خیره به دوربین شدم.
مورد قبول واقع شد، اما با دیدن عکس اسکن شده روی نامه عدم
سوء پیشینه باز غافلگیر شدم. قیافهام که اخم کرده بود هیچ، رنگ و روم مثل گچ سفید بود و از آن
چند تار مویی که بهشون خیلی مینازیدم، یه دانه هم روی سرم هویدا نبود و مجموعاً حدود ده
پونزده سال از خودم بزرگتر نشان میداد.
تبسمکنان گفتم: «خانوم، این واقعاً منم؟»
او هم خندید و گفت: «بله، خودتانید!»
با خودم گفتم: «هیهی مرتضی! اگه این واقعاً تویی که بایستی
به فکر توشه آخرت و سفارش قبر باشی! دیگه چه مطبی، چه دوغی، چه کشکی!» اون شب هم
تا نزدیکیهای صبح خوابم نبرد.
اما مرحله تمدید کارت نظام دامپزشکی حکایتی دیگر داشت. با
نظام استان تماس گرفتم و خواستم بدانم چقدر باید بپردازم. منشی محترم نظام پاسخ
داد: «آقای دکتر بزرگوار، بایستی از طریق سامانه پرداخت کنید و در عین حال لطف
کردند و محاسبه کردند و گفتند: «شما از سال ۱۳۸۶ عضویت سالیانه پرداخت نکردهاید و مبلغ بدهیتان حدود شش میلیون و
چهارصد هزار تومان میشود!»
تشکر کردم، اما آن شب هم تا خود صبح خوابم نبرد و با خودم
کلنجار میرفتم که آخر این چه پولی است که باید پرداخت کنم؟ خب، اگر
من طی این چند سال عضو نظام بودم و تنها مبلغ عضویت سالیانه را پرداخت نکردم، پس
چرا طی این سالها اجازه شرکت در انتخابات و دادن رای را نداشتم؟ اگر هم از
نظام به قولی خارج شده بودم، پس چرا بایستی پول چند سال خارج بودن از نظام را
بپردازم؟ اصلاً فکر کنند که همین امروز میخواهم عضو نظام بشوم.
چارهای نبود و به هر صورت پول را از طریق سامانه پرداخت کردم
اما نکته جالب اینکه با سرعت محیرالعقولی ظرف ایکی ثانیه کارت نظام من صادر شد با
عکس و امضای رئیس سازمان نظام کشور (خدایا، برای کریمیت بمیرم، تو چی هستی آخه!)
به هر صورت پروانه تاسیس مطب من در مرحله صدور قرار گرفت. چند روز بعد که با یکی از دامپزشکان
و همکلاسیهای قدیمی تلفنی صحبت میکردم، بحث که پرداختها رسید، او با تعجب پرسید: «یعنی همه پول را پرداخت کردی؟!
اصلاً چرا دنبال پروانه رفتی؟ همینطوری کار میکردی دیگه»
من پاسخ دادم: «نه، من خودم در همین بخش هستم و بایستی طبق
قانون رفتار کنم. تازه ما رشتیها آب رو فوت میزنیم میخوریم»
او خندید و گفت: «آخه مشتی، وقتی تکنسین کار دامپزشک رو میکنه، دامپزشک کار تکنسین رو و درمانگران غیرمجاز کار هر دو
رو، داروخانه کار کلینیسین رو میکنه، کلینیسین کار پتشاپ رو، بعضی پتشاپها هم کار هر دو رو و قس علیهذا ... تو هم همون طبابتی که
قبلاً میتونستی بکنی و نکردی، همین حالا هم میتونی بکنی! این وسط این پوله چیچی بود پرداخت کردی؟!»
اگر چه از صحبتهایش قانع نشدم اما
لحن دوستم جوری بود که بیاختیار یاد لطیفهای از سعید لیلاز افتادم:
میگن مش حسن و مش حسین با تراکتور مش حسن میخواستن برن سر مزرعه کشاورزی. توی راه مش حسن یک تاپاله
بزرگ گاو دید و به مش حسین گفت: اگه این تاپاله رو کامل بخوری، این تراکتور رو میدم بهت!. مش حسین هم نامردی نکرد و پیاده شد و همه تاپاله
رو خورد و شد صاحب و راننده تراکتور. همینطور که میرفتند، مش حسین با خودش فکر کرد که حالا برگردیم ده مردم چه
فکری میکنن؟ میگن تاپاله خوردی و تراکتور گرفتی! آبروم میره. پس رو کرد سمت مش حسن و گفت: مش حسن، اگه این یکی
تاپاله رو تو بخوری تراکتور رو بهت پس میدم. مش حسن هم که دمق بود، تاپاله رو خورد و دوباره تراکتور
رو پس گرفت. موقع برگشت به ده مش حسن گفت: مش حسین، یادته داشتیم میرفتیم سر زمین، تراکتور مال من بود و تو هم کنارم نشسته
بودی! حالا هم داریم برمیگردیم ده و باز هم تراکتور مال منه تو هم کنارم نشستی! مش
حسین گفت: خب آره! مش حسن گفت: پس این تاپالهها چیچی بود جفتمون خوردیم!!
آبان ماه ۱۴۰۲
ببخشید شما چند روز در مسیر اقدام برای فعالیت در بخش خصوصی گام برداشتین و با بخش بسیار کوچک و روزمره از مسائل و مشکلات بخش خصوصی روبرو شدید و اینهمه به ستوه اومدین؛درسته؟؟
حالا حداقل وقتی با همکاران دولتی خود زمانیکه پشت میزهایتان تکیه میزنید و مرتبا بجای همکاری و تعامل با بخش خصوصی فقط موجبات دلخوری را برای همکاران بخش خصوصی ایجاد میکنید و با نگاه از بالا به پایین به این بخش نگاه میکنید؛
حداقل الان خوبه که همکاران ..... بخش دولتی تان این مقاله شما را بخوانند و کمی نسبت به اوضاع بخش خصوصی درک بهتری پیدا کنند.
من به عنوان یک عضو بخش خصوصی نگران آینده بخش دولتی هستم چون اینقدر کارهایتان به شکل دستوری انجام شده است که بعد از تحویل میزهایتان برای کوچکترین خواسته هایتان در جامعه با چالش روبرو میشوید
اکثر انتخابات هایی هم که برگزار شده تا الان؛بخش دولتی مستقیم و غیر مستقیم مرتبا مداخله کرده است.
در استان ما که اینطور نیست و ارتباط نظام با اداره کل و دخالت در انتخابات هم اینچنین که نطق میکنی نیست.
من آنچه شرط بلاغ بود با تو گفتم
تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال.
بله جناب کارمند دولتی؛بنده و تمام مسول فنی ها یکی هستیم چون درد مشترک داریم!